میام چشماتو بکشم، میبینم دستمو یارای کشیدن این قشنگی نیست. میخوام به دقیقترین شکل ممکن چشمات رو بکشم جوری که یه ذره از موهایی که چندماه پیش قیچیشون کردی هم افتاده باشه گوشهی چشمات، بزرگ چاپ کنم. تباه کردم اون روزایی رو که چشمات آیینهی خندههات بود. راستش چشمقشنگ! منم دیگه چشمام آیینهی خندههام نیست، یعنی میخندمها، اما شریانهایی که خنده رو از لب میبرن به عمق مردمک چشمها دیگه نیستن. میدونی که؟ آدمیه مشت سیم پیچیه. تاحالا تو آدما رو دیدی؟ مثلا من تو کل مغزم دوتا سیمه، ت که میخورم زیاد، اینا میخورن به هم، یه الاغی میشم دومیش خودمم. حالا میبینی دنیا چجوره؟ انگار یه پیرمرده، نشسته اون گوشه با یه چرتکه، نگات میکنه، هر وقت چشات میخندن یه دونه چرتکه میندازه، هر وقت که فکر کرد خنده بسِ چشماته، همون قدر که چرتکه انداخته دونههای اشک میکاره تو غدههای اشکیت، غدههایِ اشکی رو چی؟ میدونی چجوره؟ اینا خب کوچیکن دیگه، زیاد نمیتونن اشک تو خودشون ذخیره کنن که، یه بخشی از اشکی که دارن برا اینه که چشماتو با هر پلکی که میزنی ذراهای خیس کنن، یه بخشیشم وقتی زیاد غصه میخوری، غده یه سری اشک میفرسته پایین برا اینکه شاید اون اشکا صورتت رو نوازش بکنن، که اروم تر باشی، اشک تنها بخشی تو یه آدم تنهاست که تو غصهها همدرده. البته بیشتر قلقلک میده، میدونم، اما همین از دستش بر میاد دیگه. ولی ما آدمایی که زیاد عادی نیستیم، مایی که نورِچشمامون رو شما توصیف میکردی و ما غنج میرفتیم، ما این غدهها مستاصلن تو همدردی باهامون. تموم میشن یه شبایی، فرداش دیگه حتی نمیتونن چشمامونو تر کنن، اینه که وقتی که رفتهای شما، برگشته نیستی، یهمدت دیگه که برگردی نگاه کنی چشمای مارو، میبینی کدر شده، تیره و مکدر شده. میخوام بگم جای تعجب نیست. میخوام بگم اگه من به شما میگم نورِچشمم! تعارف نیست، حقیقته.
بعد اینکه از اون کوه اومدم پایین، بهتره بگم زنده برگشتم پایین، بعد عمری دوتا خم و راست شدم برا خدا، تهش یه کمکی حرفمو شنید، ولی کامل نشنید. امروزم میخوام یه چندبار خم و راست شم جلوش بهش بگم نورِچشمم هرچی بشه، مسعولیتش با شخص شخیص خودشه، قبلترها که مسلمون بودم عادت داشتم خم و راست که میشدم تهش دستامو دراز میکردم، میگفتم محترم! خودت بگیر که ما پاک گمراهیم. جوون تر که شدم و سرم سبک شد و باد افتاد تو گلوم، دیگه این دعا رو نکردم، پیش خودم گفتم خودم میرم راهو، خدا کیلو چنده.
اما کاش یه بار دیگه خوابم رو ببینی، منم میرم پیشِ خدا، میگم کردی منو قربونت برم، بابا مومن شدم بهت، بکش بیرون. بعد دستامو دراز میکنم و میگم، بیا بگیر، بیا بگیر خیالت راحت شه. بیا بگیر، ولی ببر اونجا که دلم میخواد، پرتم کن تو دامنِ نورِچشمام، گرمیِ سینم، جونِ دستام، محکمیِ پاهام، خلاصه هر چی آدرس از تو بلدم رو بهش میدم که پلشت بازی درنیاره. خداعه دیگه، قویه، اما لوسه، ناز کنه میزنه کل زندگیتو با دستای خودت پخش و پلا میکنه. چه کنم خب، این حکایت گویمه، این توصیفِ میدونمه و دستایی که دیگه هیچ اطمینانی بهشون ندارم، دکمه لباسمم شاید دوروز دیگه نخوام باهاشون ببندم. بس که گند زدن.
درباره این سایت