میتونم سال‌ها بشینم و اینجا بنویسم، همون طور که سال ها تو اینستا رام نوشتم، سال ها میتونم فیلم ببینم، سال ها میتونم به بدوی ترین شکل ممکن زندگی رو آسوده بگذرونم اما هیچ مجالی برام نذاشته، نه که یست باشم ولی دوست داشتم به دختر 22 ساله بودم که کارشناسی‌ رو تموم کرده و داره تلاش میکنه از حالت ایستا با اینرسی زیادی رو پای خودش وایسه. شاید اونطوری زندگی راحت تر بود

با بیست تومنی که الان ته کارتم هست، میمونه 150 تومنی که ودیعست دست بیدود، برای دوچرخه سواری، اونو اگه بگیرم دیگه بیدود ندارم،ینی دیگه نمیتونم دوچرخه سوار شم، ولی میتونم 150 رو بدم محبوب x که تا وقتی کارفرماش حقوقش رو میده بتونه زندگیش بچرخا، منم میتونستم برم باهاش ولی دانشگاه نمیذاره، و همین دانشگاه گه تبدیلم کرده به یه موجود افسرده و بدوی، همونطورکه می‌بینید.

سر رشته‌ی یه داستان عجیب از زندگیم رو میخوام براتون باز کنم، من و محبوب x زن و شوهریم، البته زن و شوهری که از هم دورن، خیلی دور، زن و شوهری که هیچ کس نمیدونه زن و شوهرن و این نکته تلخه، زن و شوهری که معلوم نیست چقدر دیگه میتونن با هم باشن، لعنت به اشخاص ثالث، یعنی میخوام بگم لعنت به آدمایی غیر از من و تو محبوب x


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اسم ایرانی Brandi یاضامن آهو Venom Challengers کلینیک تهرانی پهنه ی کویر بازاریابی شیــــل اسید سولفوریک موسسه حرف آخر