کنار آزادراه نشستم تو ماشین، بیابونه و بارون ،ترکیب بارون و شیشه جلو که میدونید چجوره؟ یه جور غریبیه،خیلی غریب. من یه جایی دیگه خوابم میگیره، چشام سنگین میشه، صدای بوق اتوبوس میاد و من تو اون شهری نفس میکشم که یه روزی با همدمم، همراهم نفس میکشیدیم، من از اون شهر رفتم، ولی هنوز اینجاست و صدای نفساشو میشنوم، همیشه به رفیقام میگفتم، دوتا زن و شوهر وقتی از هم جدا میشن شاید زیاد غصه نداشته باشه، شاید به اندازه کافی دوتاشون از هم خسته شده باشن که راحت تر باشه جدایی براشون، اما دوتا آدم که حتی هنوز دوماهه زندگیشونه، هنوز نامزدن،یه زندگی الکن دارن، سخت تره، خیلی سخت تره. بگذریم.
احساس بیهودگیِ خفیفی میکنم، رضا ناراحت بود، گفتم چرا؟ گفت دوست دخترم میگه دوسم نداره، میگم خب تو که زیاد وابستش نبودی، میگه بودم و من بهش میگم فردیت، رضا! بهترین وقته که فردیت خودت رو دریابی، میگه میخواستم باهاش برم فلان کشور، یاد خودم میافتم، خب بگذریم. بارون هنوز داره میزنه و شرّهی بارون روی شیشه من رو هیبنوتیزم میکنه، چشامو میبندم، چیزایی رو تصور میکنم که نباید. ما کم به ذهن بها میدیم، ذهن میتونه عین واقعیت ما رو ببره تو یه مکان، تو یه حالت، تتو آغوش یه آدم. بگذریم میخواید؟ وضعیت خوبه، اینجا مجبورم بیهوده و خسته باشم، الان که بخوابم، ظهر که بیدار میشم شاید کمتر فکری و خسته باشم، ولی قول میدم جمعه درست میشه.
درباره این سایت