حالا که نگاه میکنم، با همسرم که بودم، ذره ذره تلاشمو گذاشتم برای ساختن فانتزیامون، حالا که فکر میکنم بد نکردم، ساختم، هر چند کم، ولی ساختم، مثلا اگه دیده بودیم میشه مثل فیلمای تارکوفسکی صبح رو تو یه فضای پر از مه، کنار یه اسب سفید، بیدار شیم، این کارو کردم، دقیقا همین کارو کردم، چیزای ساده که بماند، مثلا اگه میتونستیم مثل دوتا عاشق و معشوق وسط دریا معاشقه کنیم این کارو کردم، هزار تا چیز دیگه، حتی فقط تو زندگی با معشوق هم نه، میخوام بگم از اینجا که به زندگی نگاه میکنم، زیاد بنده زندگی نبودم، با این که حالم بد بوده زیاد، با این که دوره های افسردگی رو زیاد طی کردم، ولی چیزی که تا حدی خواستم رو، حتی اگه شده یه ماکت کوچیک ازش ساختم، میدونی، تو جنگل خوابیدم، تو ساحل خوابیدم، تو بیابون خوابیدم، تو کوه خوابیدم ،همه نوع عوارض زمین خدا رو دیدم، با چوب لیوان و قاشق و مجسمه ساختم، رفتم اومدم، بازی کردم، خوشحال بودم، حتی ناراحت هم بودم زیاد، حتی از ناراحتیم الان خوشحالم، از این که تو دنیا به اندازه ای غصه خوردم و باز هم خواهم خورد، روی خوش رو اگه دیدم و لذت بردم، روی ناخوشم دیدم و تحمل کردم میخوام بگم زندگی یه جور خاصیه.
مرسی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

James BestTicketVip پیشبینی ورزشی توليدات آلومينيومي داستان های کوتاه شگفت انگیز عینک xxx mehrak11 رایانه هنر