خندت رو طلسم کردم، خدا ازم نگذره. یه نسخه حرفهای از پدرم شدم، کاری که با همسرش و زندگیش کرد.
ملغمهای شدم از روزهایی که میگم امروز دیگه حجم بیشتری از غم وجود نداره که تجربه کنم اما تجربه میکنم. های که میخوام برگردم و خودم رو به درهی همون پلی که خراب کردم پرت کنم اما بر که میگردم نه پلی هست، نه درهای. منظرهای هست که کلمات از عهدهی وصفش ساقطن، فکر میکردم میتونم خوشحال کنم و خوشحال باشم، اما نه، به عکس عمل کردم، رنجیدم و رنجیده کردم. مفری نداره آتیش گرفته، هر چی بدوه بیشتر گُر میگیره ولی دوویدیم و شعلههامون نعرهکش شدن، سوختم و سوزوندم. پرانتز بزرگ باید باز کنم که من بی هیچ دلیلی اینجا مینویسم، حتی به خونندهها هم فکر نمیکنم، هیچ چیزی هم، کوچیک ترین حسی هم نه میخوام به خونندهها بدم، نه میخوام از کسی بگیرم، مینویسم، چون خروارِ کلمههای توی مغزم واقعا توان داره من رو بکشه. همین. پرانتز بسته.
کشتم دیگه، تا اینجا تا چندین سال آینده، شاید تا آخر عمر، رسالتی داشتم، مرد بودنم چیزی رو ایجاب میکرد که پاک توش نامردی کردم. زخمی که زدم اونقدر بازه که حتی نمیتونم نزدیکش بشم حتی نمیتونم مرحمی بذارم، و این تلخترین موقعیت زندگی بعد از گشنه بودنه، موقعیتِ شرمنده بودن. حالا میتونم درک کنم پدری رو که شرمندهی زن و بچشه. چون نمیتونم حرف بزنم دارم مینویسم. دورانِ افسردگی داره شروع میشه و من دیگه واقعا برخلاف تمام لافهایی که میزدم، اختیاری در برابرش ندارم. مگه خدا از سرِ این سگ بندازه پاچمو گرفتن رو. بهاره چند روز دیگه برف کوهها نرم میشه با خوردن آفتاب، هیچی. از مرحله پرتم عزیزِ من. از مرحله پرتم.
خیلی بد شد، خیلی و من از شرمندگی غالب تهی نمیکنم چون از مرحله پرت و تکیده و دورافتادهام. میدونم که درد مرگِ پدر نیست، مردِ بیپدره. من خاکم زیبا، من خاکم. مگه مرگِ این لشِ بیعفتِ من بتونه چیزی رو حل کنه.
درباره این سایت