برای بار هزارم رها میکنم، برای بار هزارم وقتی که شیبِ تابعِ سینوسِ وجودم مثبت میشه، گول میخورم که این قراره همیشه مشتقم مثبت بمونه، برای بار اول اما دارم قفسی رو که پرندهی روحم توش زندونی بود رو میگذارم، من نمیدونم، تویِ قفس با اون پرنده چیکار میکنی، اینجا فعلِ خواستن تمام و کمال دستِ شماست زیبا، مثل همیشه. ببین این پرندهای رو میتونی آتیش بزنی، میتونی نگاهش کنی، میتونی رهاش کنی، ولی بدون اگه آزادش کنی قرار نیست برگرده تو کالبدِ من، نه، رهاش کن ببین چه میکنه، همونجا ساکت، همون حوالی پرهای الکنی میزنه و با کم شدنِ فرکانسِ پر زدنش خیلی آروم میمیره، مردنِ پرنده ها رو دیدی نورِ چشمم؟ حتما یه بار ببین، شاید الان وقت خوبی باشه دلیل اینکه پرواز نمیکنه سمت آزادی رو هم که میدونی؟ پرندهها تو اون قفس که زیاد از حد باشن، معنیِ بیقفسی رو یادشون میره جانم. روح منم دیگه از قید و بندِ تنم رهاست، هر چی رواست تو دینت بکن باهاش.
فارغ از این صحبتا، آرزو تو دلم موند که مثل این فیلما وقتی دارم نزار و خسته دل میرم و فاصله میگیرم، اون نقطهای که مبداء رفتنمه صدام میکرد، و منم جوری که تابلو نباشه میخوام برگردم برمیگشتم و میشنیدم که کسی میگه برگرد. علی ای حال. بگذریم، با این که هنوز نمیفهمم چرا آرلیانو و آلنی باید به هم ربط داشته باشن. اصلا این آلنی چیه، کیه که انقدر قدرت داره.
که یعنی کاش اون روزی که چندماه پیش با تصمیم خودکشی رفتم کوه، اون روزی که برای هفت تا از دوستام و ایضا نورچشمم نامه نوشتم، اون روز که همه چی خوب بود مهر بود، زندگی جریان داشت محبت بود، کاش اون روز بالای اون صخره پام شل نمیشد، نگفته بودم به کسی ولی بدون که اونروز تنها چیزی که پامو شل کرد تو بودی. اینجور از عمق فسردگیم پا شدم و الان شدم چیزی که هست، راه میرم، با قدرت، جوری که باور نکنی تهِ دلم، وقتی دارم شعاع این فراق رو گسترش میدم، امیدی هست که صدام کنی، چون صدامم که کنی، برمیگردم بهت لبخند میزنم، با یه فرکانس میرایی دورت بال بال میزنم و جون میدم، این چیزیه که از من مونده، این چیزیه که از محمدی که اون روز تو کوه نامه هاتونو گذاشته بود کنار صخره و حضور ماورایی از تو باعث شد نپره مونده، ته موندههایِ مرگ. که همهی تلخیهای دنیا هنوز هم تو قیاس با یه تُّرهی موت بدجور ناچیزه اما این رو فهمیدم که تلخترین دوئلهای تاریخ اونایی بوده که ماشهها رو همزمان کشیدن.
بیروح چیزی سبک تر نشده، اما تن دست کم مستقلا از خودش حسی نشون نمیده، الا شهوت. نوبت نوبتِ تنیه که میخواد خودش رو لایقِ تهمتایی که شنیده بکنه. دیگه واقعا خاک تو سرت که نداریم، تا وقتی باز کنی این قفس رو و ببینی این روح چطور تن به تنهی ابدیت میزنه.
مطمعن باش آخرین و محکم ترین جملهای که نویسنده برای انتهای این داستان به ناشر میده اینه که : «رفتن تقدیر پاهامه»
درباره این سایت