ببین خدا. این خلافیت ستودنیت در پیدا کردن روشی که منو انگول کنی رو دوست دارم. علی ای حال روحیه که خودت آفریدی، یه تیکه از خودته، حالا مازوخیسم داری مشکل از خودته. از طرف من به تخمم که اونم از بد روزگار برا خودته :) صورت سوال های اذیت کننده برام بوجود میارن.
حالا من عملا داره ذره ذره از سیستم عصبیم کم میشه، مرگِ تدریجی نورونهای مغزم رو حس میکنم. لرزشی که به دستم افتاده. دستی که تقریبا هر شب در حالی از خواب میپرم که فلج شده و حتی سر انگشتام قابلیت حرکت ندارن. ایناستا، نورِ چشمم! اینطوریه زندگی اینجا،
از هر جهتی هر خوب و بدی داره ترتیب من رو میده، تو رو به عزتت قسم میدم نکن. نکن جانم.
هیچ وقت فکر نمیکردم تو این بوران مجبور باشم از الوارِ خونهی امیدم هیزم بسازم بجای اینکه توش باشم.
من با اون سوز نمیتونم بگم بسه دیگه. ولی پروردگار من میدونم چه گناهایی تو پستوهای تاریکِ درگاهت کردم که داری میذاری و میزنی، اما میشه لااقل مرتبط تر رفتار کنی؟ با شمعِ وجودم منو نسوزون لامذهب.
من یه مدت زندگی رو شوخی گرفتم به تلافیه که تو زندگیمو جدی گرفتی؟ بابا بیا منو ببر تو کتم عدم ولی با روحی که تمام وجودمه، وجودم رو ازم نگیر. بابا فارسی دارم حرف میزنم، عربی راحت تری حرف بزنم؟ بلد نیستم.
درباره این سایت