قبلتر ها، خیلی قبلتر ها، ۱۰ سالی که بیشتر نداشتم یه دورهای بود ننه بابا بالاسرم نبود، یکی درگیر یه زن و مواد و اینا بود، یکی هم گذاشتهبود رفته بود. این بین یه بار یکی از آشناها که یه مقام یای داشت اون زمان من رو از اون خونه که چندین ماه تنها بودم، اومد دنبالم بردش خونشون، تریپ اینکه حال و هوام عوض شه، بالاترین جای تهرون بود، چهارپنج طبقه خونه، دو تا دختر هم سن و سالم هم داشت، خیلی باحال بود، اون چند روزی که اونجا بودم تمام نقاط اون خونه برام نقش بست، جوری که هنوز که هنوزه میتونم تمام نقشش رو با جزییات بکشم، همه چی تهش بود، غایت هر چیزی. مامانشون بهم میرسید، مثل بچه خودش باهام رفتار میکرد. خلاصه این خونه یه نقطه کلیدی شد تو جاهای مختلف زندگیم، پذیراییش، آشپزخونهش، سرویس تیرهی مهمون، جکوزیش، نشیمن بهش میگن چی میگن؟ باون باربیکیوعه که تو ایوون بزرگش بود و باباشون برامون کباب میزد، اون دوتا دختری که تو ته ترین نقطه ناز بزرگ میشدن. پلی استیشنی که بلد نبودم باهاش بازی کنم، تخت خواب سلطنتی، گرامافونش، پیانوش . همیشه تصورم از زندگی سعادت مند اون بود. حتی امروزی که دیگه تصورم از زندگی آیندم اون خونه نیست وقتی توصیف زندگی خوب بقیه رو میشنوم فکر میکنم دارن تو همچون خونه ای زندگی میکنن، کلا هر اتفاقی که تو یه زندگی خوب میافته تو قسمتی از اون خونه رقم میخوره. یه کات بزنیم اینجا، تو اون یه سالی که نبود کسی، دو سه باری مادرم اومد و منو یه روزی برد خونش، ته ترین نقطههای تهرون بود، تصویر اون شبی رو یادمه که پدرِ نشعهام افتاده بود دنبالمون که آدرس خونه مادرم رو پیدا کنه، شب بود، بارون میومد، میدوییدیم تو کوچه پس کوچهها، تا رسیدیم، اون رو هم گم کردیم. قشنگ تو ذهنمه، یکی یه مدفوع بزرگ کرده بود تو اون کوچه تنگ و تاریک، تو خونه که رفتم شکه شدم، همه جا موزاییک، کریه، خواست ببرتم حموم، اندازه ای بود که من با جثه کوچیک بچگیم حتی نمیتونستم بشینم اونجا، و همیشه از اون موقع نماد بدبختی شد اون خونهای که با زور و بی پولی مادرم زندگی میکرد. دوقطبی عجیبی تو ذهنم شکل گرفته بود. کات.
رم پریروز داشت علت اینه دیگه دوستم نداره رو برام میگفت، انتقادهای به جایی کرد، گفت هیچ اقتداری ندارم، حتی از این ناراحت بود که جاهایی سستی نشون میدم از خودم و میذارم افسارم رو اون دست بگیره، و از این مساله ناراحت بود، میگفت استرس داشتی همیشه، همیشه از چیزی نگران بودی، نگفتم تاحالا به کسی، میگن وقتی دوماهم بود خیلی جدی پدرم چاقو ورداشت و خواست سرم رو ببره، من نمیدونم چقدر این داستان واقعیه یا چقدر الکی، ولی همیشه شلاق ها و ضرب و شتما و چیزای دیگه ای رو از وقتی که حافظم میتونه شهادت بده به بدنم خورده شده و دیدم. همیشه از چیزی میترسم، راست میگفت رم. گفت انقدر ناراحتیات از طرف مقابلت رو میریزی تو خودت و مدارا میکنی که یه روز عصبانی میشی و خیلی بد گند میزنی، آره، خوب فهمیده بود. همیشه میترسیدم از دست بدم، همه چیو، همیشه میترسیدم بی دلیل رها بشم، برا همین از بچگی غصهها رو میریختم تو خودم، تو بزرگیم این مسلکمو به اشتباه میذاشتم پای بزرگ منشیم، هیچ وقت نتونستم آدمای اطرافم رو در لحظه نقد کنم، میترسیدم از دستشون بدم، برا همین روزی میرسید که کارهاشون رو یادم میرفت ولی اثر کارهاشون جوری دلم رو آزار میداد که برای همیشه کاری میکردم که ازم دور بشن، تا جایی که یادمه همه رو اینجوری از دست دادم، حتی رم رو، همیشه دیر، خیلی دیر چیزی برای گفتن داشتم. رم بهم گفت تو خیلی ویژگیهای خوبی داری آرلیانو اما بدیهای کمت منو از تو دور کرد و باعث شد دوست نداشته باشم. ولی من میدونم راجع به خوبی هام بهم تخفیف داد که زیاد از حد ناراحت نشم. تقریبا از اون روز هر چی تو خودم گشتم چیز خوبی پیدا نکردم. رم گفت آرلیانو تو خیلی وقته خودتو باختی، از رو نگرانی گفت. راستم گفت خیلی وقته، تقریبا ۲۲ ساله خودم رو باختم، همونجا که از شکم مادر بیرون اومدم.
رفیقم دیروز میگفت بابا بس کن انقدر ضعیف و احساسی ای، بازم راست میگفت. کلا این روزا همه دارن به طرز عجیبی راست میگن. البته چیزهایی هم هست که باعث بشه سرم رو کمی بتونم راست بگیرم.
خیلی فکر کردم، من شاید بتونم خودم رو درست کنم، ولی رم کنار من داشت تباه میشد، اینو از حرفاش فهمیدم، هیچ وقت تو فکرم نمیگنجید کسی کنارم تباه بشه. اما شد، دوسش دارم اندازهای که تپیدن همین الان قلبم رو دوست دارم، اما باید خودمو نچسبونم بهش، حداقل تا وقتی که درمان بشم. نمیخوام دیگه ذرهای اذیتش کنم، یه کسی تو دلم میگه اگه بره شوهر کنه چی؟ به جواب میگم هرکسی که باشه بهتر از منه، بهتر از الان منه. اگه شوهر کنه، یه مدت میرم خودمو آسایشگاه بستری میکنم، جورِ باور پذیری بنا دارم خودمو بزنم به دیوونگی، اگه نکنه؟ اگه خوب شده باشم دستشو میگیرم میبرمش نروژ. میدونم اگه باز این متنمو بخونه خودشو سرزنش میکنه که این پسر چقدر خر و نفهمه. اما خب به هر رو زیستن تو یه گردنههایی هم معنی پیدا میکنه.
از دیشب یه وبلاگی رو خوندم، حالمو ریخته به هم. تقریبا هیچ بخشی از فکرم در زمان حال حضور نداره، بخشی در کل گذشته پخش شده و بخشی هم در آینده معلقه و اونایی که تجربه کردن میدونن این حس که هیچ حضوری تو لحظهی الان نداشته باشی چقدر دردناکه. ولی برای رم خوشحالم که نذاشت زندگیش سخت و طاقت فرسا کنار من سپری شه. شاید یه روز تونست باز من رو دوست داشته باشه، چقدر این دختر فهمید من رو، چقد.
رم بوس به گونههات. یه روز آرلیانوت خوب میشه، یه روز این قرصا رو میذاره کنار، یه روز قوی تر از چیزی میشه که این سالها تورو اذیت کرد.
درباره این سایت