اشتباهاتِ بی‌سر و پا را نگاه؛ پناهی جز خودم نمی‌دانند، هر طور که می‌رانمشان، هر وهم و ترسی که در دلِ حقیرشان می‌اندازم، باز به خودم فرار می‌کنند. پرنده‌ای که چشمش را به دام هنگامه‌ی هیاهوی ضیافت دانه ببندد، دیگر پرنده نیست، جواز پریدنش باطل می‌شود، شاید هم بودنش.

اگر دیگر نمی‌توانستم بخوابم چه؟‌ انگار کسی تمامِ زمان را بزرگوارانه به من تقدیم کرده‌بود. در لحظه‌های اشتراکِ سکوت،‌ دیگر فرصت‌های بسیاری داشتم به چیزی فکر کنم، پرندهای کوچکِ فکرم را به باغی ببرم که دیگر هیچ کس آنجا به جستنِ میوه‌ی رسیده‌ی بالابلند‌ترین شاخه‌ی آن نبود.  با روحِ پیر و خسته‌ی معنا کمی در حجابِ شب، کوچه‌ای را پیاده قدم بزنم. شاید سخت‌ترین شب‌ها شب‌هایی بود که با زنی که بخشی از زندگی را با او به اشتراک گذاشته‌ای معاشقه می‌کردی؛ لباس از تنِ معصومِ عشق در‌ می‌آوردیم. او را به بازی می‌گرفتیم، آنگاه که چنان تن‌هامان تمام بار عاطفه‌مان را با خود می‌برد تا آن که روح‌مان از حجم غربتی که می‌یافت پا به فرار می‌گذاشت و کمی بعد نه آتشی بود نه روحی. آرام که می‌گرفت، آرام که می‌گرفتم، به سمت پاکتِ سیگاری که به پهلو آسوده بود می‌رفتم، عریان از پنجره به شاخه‌ی درخت که باد آن را کمی عقب و جلو می‌برد خیره می‌شدم و سیگار می‌کشیدم.
در گذشته‌‌های دور،‌ مردی توانسته بود روح زنش را گرفتار کند، آن را کشته بود و با تنی زندگی می‌کرد، زن با اینکه دیگر روحی نداشت، بچه کرد. در ماه سومِ جنینی، روحی به زمین آمد که از برای کودک شود. روح از رسوخ به تنِ کودک امتناع کرد، گریخت. زنی زایید. کودکی که روح نداشت، داشت اما نبود.

سربازی در چندمتریِ زمین ستاره‌ها را نظاره است. آسمان اما به اون نگاهی ندارد. بسیار دور تر از چشم سرباز، در امتداد افقِ نور‌هایی که درون کره‌ی چشمان سرباز کانونی شده، سنگی بسیار کوچک که در مدار زمین سرگردان است، تصمیم می‌گیرد دست از سرنوشتِ مجهولش بشوید و کاری کند. خودش را به سوی زمین متمایل می‌کند، وقتی از خلا به آسمانی جرمین می‌رسد چنان می‌سوزد که شعله‌ی حاصل از سوختنش به شکل خطی آبی در چشمان سرباز رسم می‌شود.

تنها سه نفر صحنه‌ی مرگ سریع‌السیر آن سنگ را در زمین دیدند، سرباز، پیرزنی که مادرزاد روح نداشت و مردی که بعد از پشت پنجره سیگار می‌کشید.

سرباز چندلحظه بعد بی توجه به مرگ آن سنگ ریز، بالای برجک نگهبانی خودش را کرد. پیرزن احساس گرفتگی خفیفی در قلبش کرد،براساس عادت، دو قرص آسپرین خورد و رادیو را روشن کرد، مجری با صدایِ غریب و خسته‌ای شعری غریب‌تر می‌خواند. من  پنجره را به آهستگی می‌بستم و تن زنی را که خسته در انتظارِ روحِ گریخته‌اش بود را به آغوش می‌گرفتم. زن می‌خوابید اما من خوابی نداشتم. آرام طوری که تنِ از روح دور افتاده‌ی زن بیدار نشود در بیداری به دنبال روحم می‌گشتم. پیرمرد معنا، بلند بالاترین میوه و باقی ماجرا.  به گذشته فکر ‌می‌کردم، به داستان‌هایی که آدمی نمی‌خواند، می‌زیَد.

به سمت میز تحریری فرسوده می‌روم. دسته‌ کاغذ‌هایی را بر‌می‌دارم، درمیان سفیدی‌ آن‌ها داستانی مقدس نقش بسته، داستانی که هر کس می‌تواند او را زندگی کند. مردی در اولین سطور داستان میدود، چند صفحه بعد راه می‌رود. چند صفحه بعد خدا را لعنت می‌فرستد در حالی که به سینه می‌خزد.  خودش را به قمار‌خانه‌ای عجیب می‌رساند، در قمارخانه روی خودشان شرط می‌بندند، مرد نیمی از خودش را دستِ اول می‌بازد، چند خط بعد، دستِ بعد نیمی از زنی را می‌برد، چند صفحه بعد، نیم دیگرش و نیمه‌‌ی زن را باخته، در قمارخانه دری تعبیه کرده‌اند برای کسانی که تمام خودشان را می‌بازند. از آن در خارج می‌شود، درحالی که وجودی نیست، دیگر موجود نیست.

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آذربایجان ماهنی لاری ارائه انواع خدمات آرایشی و هزینه ها راهیان عاشورا mashad بازگشت به سرزمین محبوبم موسیقی.شعر.عکس.ادبیات.سینما تلاش برای آشنایی با مهندسی پزشکی Isabel شب های من