امروز بهش گفتم «ینی هیچی دوسم نداری؟» و تقریبا چندوقت یبار که حواسم از کار پرت میشه به در نگاه میکنم و انتظار میکشم. ننهم مشکوکه که کرونا گرفته باشه، من که میگم نگرفته، ولی خب خودش میترسه و فضای ترس رو به خونه تحمیل کرده. ننمم داستانای زیادی داره، عجیب دوستش دارم و عجیبتر ازش دورم. تقصیر خودشم هست البته. ولی یه قدم نزدیکتر میشم که من ادبیات دوستداشتن رو هم استعدادی تو یادگیریش ندارم. بگذریم.
یه لحظه باز نگام افتاد به خودم تو آینه، یه مشوش رو دیدم، احساس میکنم خیلی ادبیات زندگی رو ایضا گم میکنیم. آدمایی که عجلهدارن یا دورنماهاشون رو رو نمای بیرونیشون آویزون کردن رو یکی یه سیلی بزنم، نه که دلم خنک شه، که حس میکنم کمک کردم با اینکار بهشون. حتی میبینم آدما تو کتاب خوندن هم عجله دارن. بابا برنامت چیه؟
واضحتر بخوام بگم ما گاهی انقدر سودای رسیدن به قله رو داریم که از دامنهها، از دشتها، از هر فاکینگ چیزی که تو سطح و مسیر وجود داره غافلیم. اصن یه وقتایی آدم باید به قلههه نرسه، بشینه یه جا، فارغ از ارتفاع. این بیشتر یه سقلمهاس به خودم.
من اما هنوز منتظرم و ث.
(Artist : n/a)
درباره این سایت