دیروز و دیشبها غمی که به کاروان تشنهلب و گرسنهی غمام اضافه شده بود، همدورهای های کامپیوتر بودن، اول تر اون دوستیم که درس از من یاد میگرفت ولی با سهمیهای که شرط بسته بود نمیره رفت دانشگاه بهتر و کامپیوتر خوند، من موندم و البته دانشگاهی که یه لول پایین تر بود، اما این همه ماجرا نبود. افت تحصیلی که داشتم و تا مرز اخراج رفتنم و دوسالی از هم دوره ای هام عقب افتادم تا چند ماه پیش خیلی برام گرون بود که این دوره هم گذشت، تو گروه بچهها راجع به Data clustering یکی رفرنس خواست، آقا ما رو میگی؟ میفهمم یکی یهچی بیشتر از من بلده تو اون ضمینه میشاشم به خودم، البته نشون دادم تو این مدت که میرسونم خودمو، نه فورا ولی حتما. آقا منو میگی، wtf? Data clustering ? چیه؟ خصوصا اینکه اون از من جلو تر بود و خودم رو مقصر میدونستم که چرا مثلا دغدغه من باید چیزای دیگه باشه و اون مثلا الان رفته باشه Big Data رو شروع کرده باشه. بگذریم.
میخوام راجع به مفهومی توضیح بدم که سالهای سال من رو اذیت کرده، و یقین دارم من رو آزار میده، و اونم «گنده گوزی» عه، آره شاید اسمش زیاد زیبا نباشه، اما هم من به کار میبرمش، هم شما، هم هرچی آدم نوعی که تو جامعه میبینیم. تو یوتوب میری، میبینی این ولاگرا کلا قانون زندگیشون انگاه اینه اگه یه روز یه داستان گنده ول ندن اون روز امتیازش از بین رفته. تو کار میری میبینی. تو کف خیابون میری، میبینی، من حتی میترسم تو قبرستون هم حجم صدای گوز لاشهی این آدما هم خوابم رو کوفتم کنه. بگذریم. چند روز پیش باز رفتم سمت React، بعد همون همدورهای سهمیهایم که بالا گفتم شنیدم ازش که داره تو فلان قبرستون ریاکت میزنه، آقا از اون روز من هی میزدم تو سر خودم که وای، آی من چقدر تو ریاکت ریدم، فلانی داره کار میکنه من هنوز یسری ابهام گنده دارم و اینا، تا امروز سر سوالی که ازش پرسیدم یه دمو از پروژه ای که داره میزنه تو شرکت نشونم داد، آقا من زمینو گاز گرفتم از مضحک بودن این پروژه و واقعا هر بار اینارو میبینم بیشتر پخته میشم تو تشخیص افرادی که حرف مفت میزنن و ایضا مدیریت روحیاتم وقتی اون حرف رو میشنوم، گرچه در بلند مدت خیلی کمک کرده که خودم رو بکشم بالا، همین افراد خُردی که جوری مدعی شدن که من تو خودم احساس کمبود کردم و خودم رو واقعا تا اون سطحی که اونا ادعا میکردن کشوندم بالا، اما خب اذیت شدم و کشیدم، برا همین میگم دیتا بهم نباید برسه.
در پختگیم همین بس که چندین روز قبل قرنطینه دانشگاه بودم و داشتم تو سایت با سر و خودم تقریبا بازی میکردم که رنکِ یکِ همدوره ایم همون فردی که مدام خودم رو اذیت میکنم که چرا من تو نرم افزاری کتاب میخونم که اون Developer شه ولی خودم محصولی به این سطح ندارم و اینا، اومد و با بهانهی غر زدن یه رخی بیاد که انقد سرم شلوغه فلان گها رو میخورم،گفت و گفت، آره من الان داکر باید ارایه بدم، آره، شرکت فلان کارو خواسته، آره فلان فاکینگ شاخهی هوش مصنوعی رو باید برم تحقیق کنم و این صحبتا، سر آخر که من هیمنطورباخنده تاییدش میکردم وقتی خواست بره دقیقا جملش این بود «آره، انقد ذهنم به هم ریختس انگار دارم رو کلود راه میرم» و دقیقا این شاهجمله ای بود که دیگه نه بخاطر اینکه تو فلان استارتاپ برنامه نویسه اذیت کنم، نه بخاطر اینکه رنک یکه. چون نهایت اتفاقی که برای عرضه دارن انسان ها، حالا نمیدونم از رو کمبوده، از رو حرصه یا هرچی، با ضریب دادن بهش بیان میکنن. که خب جالب نیست دیگه.
ولی سر آخر نمیدونم، آیا من نسبت به دسیبلِ گوزی که باید انسانها بدن کالیبره نیستم، یا واقعا آدما زیاد از حد شلوغ میکنن، گرچه ترکیبی از این دوتاس میدونم.
اما من سنگرمو خالی نمیکنم، تا حد خوبی همیشه خودم رو در حداقل سطحهایی که منطقی هست نگه میدارم. اینجور کمتر دیده میشم، اما راحت تر زندگی میکنم. و اجازه میدم اگه گهی خاصی هستم که وم داره به فرد خاصی از مدیر گرفته تا دوست یا همکار ثابت بشه Flow عه زندگی اون رو ثابت کنه، نه حرفی میزنم، نه شلوغش میکنم.
دست آخر از سفر کردهی خودم تقاضا دارم دست از سفر بکشه که غربت خاک دامن سوز داره.
پانویس اینکه یادم باشه من به آدمهای واقعا بزرگ که برخورد میکنم واقعا افتخار میکنم و بعضا جوری که مزاحم نباشم میچسبم بهشون اما خب این ادعا ها منزجر کنندس دیگه.
درباره این سایت