آئورلیانو



بخشی از زندگیم رو که باختم رو از اینجا نگاه میکنم، به محدوده‌ی امنی از زندگی که دیگه ندارم، آینده نگاه کردن نداره، ولی من بهش نگاه میکنم، و خب چیزی نگذشت که تو یه جنگی قرار گرفتم که حق با هیچ کس نبود، اصولا نباید فکر کرد که حق با توعه، اصولا زندگی یک مجموعه منظم از بی‌نظمیاست، امروز، امیدوارم که نه سلانه سلانه، که با صلابت بتونم ادامش بدم، توام همینطور

باید برم دانشگاه، و این روند بعد از سه سال دیگه داره فرسایشی میشه، البته قبلش هم نمی‌رفتم، ولی خب. و خبر بدتر اینه که این رویه واحد های زیاد سه سال دیگه هم ادامه داره، ولی به خودم قول دادم که میشه، یعنی راهی نداره که نشه، باید انتقام رو از دانشگاهی که من رو افسرده کرد و میکنه بگیرم. از زمان های منقطعی که دانشگاه برام ایجاد میکنه متنفرم، اما خب باید به اینها هم غلبه کنم، شاید تو ساعت های خرده ریز هم بشه رشد کرد، حتما، میشه، اگه نشه فلسفه‌ی رشدکردن زیر سوال میره. 

پول، پول، پول درآوردن از این هم سخت تره، من برای زندگی مستقلم با محبوب x  نیاز به مقداری پول دارم، خب منم باید جنمم رو پیش محبوب نشون بدم، فکر نکنه همش بادم، ولی خب پول درآوردن خیلی سخته، شاید خیلی سخت تر از خیلی، اما خب احساس میکنم جنمشو دارم، به اندازه معیشت کفایتمه، و فکر می‌کنم میشه. 


میتونم سال‌ها بشینم و اینجا بنویسم، همون طور که سال ها تو اینستا رام نوشتم، سال ها میتونم فیلم ببینم، سال ها میتونم به بدوی ترین شکل ممکن زندگی رو آسوده بگذرونم اما هیچ مجالی برام نذاشته، نه که یست باشم ولی دوست داشتم به دختر 22 ساله بودم که کارشناسی‌ رو تموم کرده و داره تلاش میکنه از حالت ایستا با اینرسی زیادی رو پای خودش وایسه. شاید اونطوری زندگی راحت تر بود

با بیست تومنی که الان ته کارتم هست، میمونه 150 تومنی که ودیعست دست بیدود، برای دوچرخه سواری، اونو اگه بگیرم دیگه بیدود ندارم،ینی دیگه نمیتونم دوچرخه سوار شم، ولی میتونم 150 رو بدم محبوب x که تا وقتی کارفرماش حقوقش رو میده بتونه زندگیش بچرخا، منم میتونستم برم باهاش ولی دانشگاه نمیذاره، و همین دانشگاه گه تبدیلم کرده به یه موجود افسرده و بدوی، همونطورکه می‌بینید.

سر رشته‌ی یه داستان عجیب از زندگیم رو میخوام براتون باز کنم، من و محبوب x زن و شوهریم، البته زن و شوهری که از هم دورن، خیلی دور، زن و شوهری که هیچ کس نمیدونه زن و شوهرن و این نکته تلخه، زن و شوهری که معلوم نیست چقدر دیگه میتونن با هم باشن، لعنت به اشخاص ثالث، یعنی میخوام بگم لعنت به آدمایی غیر از من و تو محبوب x


لپتابم شده مثل این پرایدای سال ۸۰ و منم مثل مسافرکشا. چند وقت یهبار خراب میشه. بازش میکنم. درستش میکنم میبندمش. جدیدنا صدا هم زیاد میده.کلا دیگه داره اسقاط میشه. راستی بر پدر و مادر اون کسی که انتقادی که نباید میکرد. خوشحالی ای که نباید میکردو به تو ابراز کرد. کلا خیلی فحش دارم به این زندگی بدم. تقریبا.نه . تحقیقا یسری از ادمایی که دورم بودن کردن منو. بد کردن. منم ننشستم اینجا نگاه کنم. حتی ننشستم که انتقام بگیرم. برای مدتی این کارشون حالمو بد میکنه. اما بلند میشم. بلند میشم و دیگه از این ادما زخم نمیخورم. ضربه نخوردن برای من بهترین انتقامه . یا علی نامردا.


ببینید

بایست تو زندگی یک چاه عمیق و مطمعن داشته باشیم. انسان ها چاه نیستن. در بهترین حالت بخش کمیازحرفهای ما رو میتونن بشنون. یعنی ه برای تو درست نیست حرف بزنی زیاد هم برای اون هاخوب نیست. نمیدونم مشکل ازمنه که خدا رو نمیتونم به چاهم راه بدم یا خداست که چاه من رو قبول نمیکنه و نمیخواد بیاد تو چاه درویشی من. اما بالاخره راهشو پیدا میکنم. بالاخره میشینم با خدا چای مینوشم. من این کار رو خواهم کرد. 

همیشه تو زندگی یه نقطه هایی میرسم که میبینم واقعا تو پلای پشت سرم ریدم. مع السف. اما برایادامه زندگی باید با آرامش برم آب و جارو کنم پل ها رو

اوکی! باید بشینم کتابم رو کامل کنم. باید خیلی کارای دیگه بکنم. یه قفل خوب برای حریم شخصیم بخرم. که دیگران رو زیاد اذیت نکنم. باید یاد بگیرم مرموز تر از این باشم. خیلی مرموز تر . خیلی . 


حالا که نگاه میکنم، با همسرم که بودم، ذره ذره تلاشمو گذاشتم برای ساختن فانتزیامون، حالا که فکر میکنم بد نکردم، ساختم، هر چند کم، ولی ساختم، مثلا اگه دیده بودیم میشه مثل فیلمای تارکوفسکی صبح رو تو یه فضای پر از مه، کنار یه اسب سفید، بیدار شیم، این کارو کردم، دقیقا همین کارو کردم، چیزای ساده که بماند، مثلا اگه میتونستیم مثل دوتا عاشق و معشوق وسط دریا معاشقه کنیم این کارو کردم، هزار تا چیز دیگه، حتی فقط تو زندگی با معشوق هم نه، میخوام بگم از اینجا که به زندگی نگاه میکنم، زیاد بنده زندگی نبودم، با این که حالم بد بوده زیاد، با این که دوره های افسردگی رو زیاد طی کردم، ولی چیزی که تا حدی خواستم رو، حتی اگه شده یه ماکت کوچیک ازش ساختم، میدونی، تو جنگل خوابیدم، تو ساحل خوابیدم، تو بیابون خوابیدم، تو کوه خوابیدم ،همه نوع عوارض زمین خدا رو دیدم، با چوب لیوان و قاشق و مجسمه ساختم، رفتم اومدم، بازی کردم، خوشحال بودم، حتی ناراحت هم بودم زیاد، حتی از ناراحتیم الان خوشحالم، از این که تو دنیا به اندازه ای غصه خوردم و باز هم خواهم خورد، روی خوش رو اگه دیدم و لذت بردم، روی ناخوشم دیدم و تحمل کردم میخوام بگم زندگی یه جور خاصیه.
مرسی

میخواستم بگم ما ها، ما نرمال ها تو این دنیای بیش از حد بزرگ، تقریبا تو هیچی، هیچی شاید نباشیم، بهترین که عمرا ولی بهتر رو هم با شک هستیم، سخته پذیرفتنش، ولی ما تو بهترین حالت میتونیم تو نیمه‌ی چهارم منهنی نرمال باشیم، دو واریانس جلو تر از میانگین، خب خوبه، میخوام بگم باید برای خودمون زندگی کنیم، جمله ای به غایت کلیشه ای، ولی خب این جمله وجود داره دیگه، این هست، ما خودمونیم، هیچکس از ما ومی نداره بهترین باشیم، یا حتی بهتر. ما هستیم، هستیم و از این بودن لذت می‌بریم، حالا وما لذت هم نه، میشه بود و حتما لذت هم نبرد، لذت مفهومیه که تو قرن بیستم یا بیست‌و یکم، نمیدونم چندم، اونو لوس کردیم، باید بود، هر جای این منهنی نرمال، پایین، بالا، باید بود. 


کنار آزادراه نشستم تو ماشین، بیابونه و بارون ،ترکیب بارون و شیشه جلو که میدونید چجوره؟ یه جور غریبیه،خیلی غریب. من یه جایی دیگه خوابم میگیره، چشام سنگین میشه، صدای بوق اتوبوس میاد و من تو اون شهری نفس میکشم که یه روزی با همدمم، همراهم نفس می‌کشیدیم، من از اون شهر رفتم، ولی هنوز اینجاست و صدای نفساشو می‌شنوم، همیشه به رفیقام میگفتم، دوتا زن و شوهر وقتی از هم جدا میشن شاید زیاد غصه نداشته باشه، شاید به اندازه کافی دوتاشون از هم خسته شده باشن که راحت تر باشه جدایی براشون، اما دوتا آدم که حتی هنوز دوماهه زندگیشونه، هنوز نامزدن،یه زندگی الکن دارن، سخت تره، خیلی سخت تره. بگذریم.

احساس بیهودگیِ خفیفی میکنم، رضا ناراحت بود، گفتم چرا؟ گفت دوست دخترم میگه دوسم نداره، میگم خب تو که زیاد وابستش نبودی، میگه بودم و من بهش میگم فردیت، رضا! بهترین وقته که فردیت خودت رو دریابی، میگه میخواستم باهاش برم فلان کشور، یاد خودم می‌افتم، خب بگذریم. بارون هنوز داره میزنه و شرّه‌ی بارون روی شیشه من رو هیبنوتیزم میکنه، چشامو میبندم، چیزایی رو تصور می‌کنم که نباید. ما کم به ذهن بها میدیم، ذهن میتونه عین واقعیت ما رو ببره تو یه مکان، تو یه حالت، تتو آغوش یه آدم. بگذریم میخواید؟ وضعیت خوبه، اینجا مجبورم بیهوده و خسته باشم، الان که بخوابم، ظهر که بیدار میشم شاید کمتر فکری و خسته باشم، ولی قول میدم جمعه درست میشه. 


"دعا میکنم هیچ وقت دنیا برات کوچیک نباشه"
احتمالا وقتی پیر بشم، همین نصیحتو بکنم به جوونا، کوچیک نباشه دنیات جوون 

حوصله‌ی نوشتن ندارم، اما در همین حد بگم که بزرگی تجربه هایی که میشه تو دنیا کرد، به حدی هست که هیچوقت اونو از جذابیت نندازه، تازه دارم اینارو می‌فهمم. 

ادامه مطلب

خب. ببینید. امروز زیاد چیز خاصی برای گفتن ندارم. منتها پیرو آخرین کتابی که چند روز پیش ها خوندم که فلسفه تنهایی رو بررسی میکرد باید بگم که من به دره ی اکنون. کنار چشمه ی تنهایی خیلی علاقه دارم. یعنی فقط علاقه خالی دارم. هیچ وقت خودم رو اونجا تصور نمیتونم بکنم. {‌حوصله تایپ کردن ندارم}‌ ولی میخوام بگم الانه خواه یا نا خواه دارم تو این موقعیت تنهایی قرار میگیرم و امیدوارم همین فرایند ادامه دار باشه. به قول نویسنده تنهایی نه به معنای انزوا که به معنای خلوت میتونه انسان رو قشنگ بگیره و طعم رشد رو بهش بچشونه.Anyway. کم کم دارم تو تحلیل تکنیکال خوب عمل میکنم. امروز چندتا سهام رو پیشبینی کردم و درست درومد و از این خوشحالم. 

ولی خب از طرفی خیلی بی سابقه جوری اعصابم ضغیف شده که خودم از دست خودم عاصی شدم. ترجیح میدم تبری که سفارش دادم به دستم نرسه. مثل shining یهو دیدی عمل کردم :) . ولی واقعا عجیبه ها. صدای ساعت مچی که چند متریم قرار داره رو میشنوم و هیچ اختیاری ندارم از خودم که هر لحظه نخوام این ساعت لعنتی رو پرت نکنم تو صفحه لپتاب. فکر میکنم نمودار سینوس روزگار تخمی و فسردگی الان ۳pi/۴ رو به عنوان ارگومان گرفته و داره تو قعر نمودار ترتیب منو میده. که خب لعنت بهش.

خلاصه دورنما اوکیه ولی الان بازده منفی ای دارم. از بورس یه چیزای خوبی یاد گرفتم راجع به زندگی. مثلا همین. یه سهم تو نمودار سالانه داره رشد میکنه ولی دقیق که بشی ممکنه تو همین فرایند رشد روزهای متمادی هم حتی بازدهی منفی داشته باشه. برام دعا کنید. خیلی دعا کنید.


و خب حالا که متوجه شدم پنج شیش نفر میخونن اینجارو و یکی گفت که راجع به علت به هم خوردن زندگی مشترک و اینا بنویس و اینا یه متن مفصل(‌خیلی مفصل) راجع به اصل ماجرا (چون ماجرا با چیزی که فکر میکنید یه مقدار متفاوته‌)‌ و خب خودم و اینا بنویسم. 

خلاصه میخواستم بگم که یادم بندازید بعدا که اینو توضیح بدم و بنویسم براتون اگه خواستید. یکی اینو یادش باشه مسئولیتشو بگیره دستش. خب؟


تقریبا خوشحالم که به قولم که گفتم همیشه سعی میکنم برای عزیزانم یا کتاب یا گلدون یا یه صنعت دستی که با دستای خودم ساختم رو فقط به عنوان هدیه بگیرم  عمل کردم . خب امروز برای حاج خانوم که روز مادر بود یه گلدون خفن گرفتم(فیتونیای تراریومی) شکر خدا. راستی اینجا ویرگول و نیم فاصله ندارم دیگه به جا ویرگول نقطه میذارم خودتون بفهمید. 

اهنگ داره میگه به دیوار خوردم. بهم در بده . که خب در جایگاه خودش جمله ی خفنیه. بگذریم. تنها کسی که اینجا منو میشناسه امروز بهم گفت من فکر میکردم تو خیلی ادم مغرور و محکمی باشی و اینا ولی نوشته بودی که خجالت و اینا میکشی که خب گفتم من برای اون ظاهر مثلا پرصلابت بیرونی خواهرم از درون داره چیز میشه. خلاصه. بازم بگذریم. دیگه کمتر وقت میکنم بنویسم . دوتا پروژه کاری و یه ترم سنگین که قصد دارم حقیقتا برای اعاده حیثیت هم که شده معدل بالا بیارم. بلکه چیزم چیز شه و اینا. دارم راجع به نروژ و دانشگاهاش بیشتر تحقیق میکنم احساس میکنم وطن ذاتیم اونجاس شاید(‌تو دلتون گفتید وطن فروشِ فلان کش شیطونا ) نه آقا وطن که سر جای خودش. از این که یسری از دوستام که باهم باهاشون رفتیم این دانشگاه و الان دارن کارای اپلایشون رو میکنن یه خورده عقبم یه ذره احساس ناکامی و اینا میده که خب جواب ما به تمام این حسرت ها چیه ؟ (‌آفرین{ویرگول} به تخ) 

خب بیش از حد دارم میبافم. اره خلاصه . راستی نظرم راجع به خاطره نویسی برگشت :‌)‌ چون ارزشمنده یه بازخورد از خودت داشته باشی هر شب یا حتی مهم تر . مهمه که بدونی تو روز باید جوری زندگی کنی و جوری دقت کنی به ساحت زیبای زندگی {:)} که تهش چیزی برای گفتن داشته باشی. یهو دیدی یه پخی هم شدیم ته زندگی رفتن از رو خاطره هامون فیلممون رو ساختن. خب بهتره از چرت گفتن بکشم بیرون و خب زندگی با تاخیر ها و نرسیدن های من به سرعت زیادش داره سپری میشه . این شد که تصمیم گرفتم امشب خودمو با قهوه خفه کنم تا مگه تو لفافه ی سکوت و ارامش شب یه ذره بدوعم به زندگی برسم. زندگی ای که بعد فیلانی جانم تلخ و تخمی و رو اعصاب سپری میشه . که خب البته آره . (‌خودمم نمیفهمم :‌)‌ )


این عادت خوبیه که ذهنم رو گهگداری اینجا دواتِ قلمِ دستم بکنم، چون الان گذشته رو خوندم، دیدم چه باحاله، اگه یه تخته موج سواری داشتم، میتونستم روشون موج سواری کنم. دفتر خاطرات چرته اما خب حضور خاطرات حتی گنگ ارزش کمی نداره. (جمله قبلی چرت بود) خلاصه آقا الان یه لحظه این میونه‌ی زندگی بدجور حالم گرفته شد، یه لحظه احساس کردم هیچی ندارم، درسته که ندارم، ولی یادم میره که بگم به هزلولیِ جادوییم.

 


فک میکردم اینجا فقط با خودمم، میتونستم شلنگ تخته بندازم، چار ساله کارم نوشتنه، اما اینجا فقط شلنگ تخته انداختم، از وقتی جدا شدم خب دیگه نتونستم کتابمو بنویسم، چون کتاب نوشتن یه ذهن کم سو میخواد، ینی کم سوی کم سو هم نه ها، منظورمو اشتباه رسوندم، یه ذهن میخواد که درد خودش رو زیاد نداشته باشه. اینجور شد که تو فصل چندم از کتاب اونو گذاشتم کنار، چون نمیشه نوشت، خب الحمدلله دانشگاه وضعیت بهتری داره، زندگی گه‌گاه میل داره که تخمی باشه اما خب احساس میکنم فائق میام به تخمی بودنش، maybe. و من هنوز نمیدونم چند نفر میخونن اینجارو، ولی چون نمیخوام معلوم باشه که کیَم، که چون تا وقتی بدون کیَم مجبورم جسارت‌نویسی نکنم، من ولی اینجا به نازک‌آرایِ روح خودم دارم میکنم، شاید کار خوبی نباشه، اما خب.

یه صدا از پشت داره میاد که جوگیر نباش، idiet. 


که کسی وبلاگ نمیخونه، کاش یکی کامنت میذاشت، من هم مثل پروانه ها عطش پرواز دارم.
میخواستم یه خاطره بگم، بگم چجوری اون روزایی که از همسرم جدا بودم رو سر کردم، شمع، شمع کنارم بود و جای من می‌سوخت. امروز که باز حالم بد بود، یکی دیگه از شمعای گنده ای که داشتمو برداشتم، گذاشتم تا حداقل یه ماه بره، بره و بسوزه، یه آهنگم میخوستم براتون بذارم اما الان یادم نمیاد چی بود، خیلی آهنگ مهمی بود اما، یادم اومد در جریان میذارم تون، فعلا

ابراهیم شریف زاده، سالهایی هست که این آهنگ روح و تن من رو تازه میکنه، دفعه بعد عاشق باشم(بعد صد سال) رو صدام کار میکنم برا محبوب بخونم اینو هر از چندی :} فقط برا اینکه فضا رو ساخته باشم، شما اون قسمت که میگه: آخ نوایی نوایی، نوایی، نوایی، همه باوفایند، تو گل بی‌وفایی. اصلا دوطرف اینجای آهنگ غنج نرن که نمیشه.

[شعر رو تو ادامه گذاشتم] 

​​​​

ادامه مطلب

میدونم، میدونم که افتادم رو دور پرگویی. اما میخوام باز خودم رو با اسم کوچیک صدا بزنم و بگم این درست نیست و باید بجنگی. چیزهایی هست که رو دوش انسان سنگینی میکنه و کم کم دارم میفهمم که مسولیت انسان چقدرها که سنگین و زیاده. و میخوام به نزدیکانم که تقریبا اینجا رو میخونن این اطمینان رو بدم که من این مسولیت رو به اتمام میرسونم.(‌که البته برایاین مسولیت پایانی نیست.Any way )‌ از این نقطه که با اتفاق های زیادی باید واقعا، واقعی واقعی بجنگم، حس ها و حال هایی که خودم برای خودم تو سال ها رقم زدم،‌ خونه های حسرتی که خودم با دستای خودم تو این سه چار سال خشت به خشتشو چیدم. و اون خونه ها رو باید خراب کنم، بنایی که چندساله ساختم باید تموم بشه. آقای فلانی!‌ بایست بشه اونجور که باید. باید بگ به خودم که حسرت گذشته رو چه سود فلانی؟‌ ولی خب واقعا دارم سودشو میبینم. این جنگ تو سه ماهه اخیر مغلوب من شد، با هر زوری که بود. کشوندم خودمو، میخوام به روحم این جسارت و اطمینان رو بدم که باقیشم اگه قرار باشه بکشونم خودمو میکشونم، روحم باید عادت کنه تو بطن تمامی ذلت ها عزیز باشه، روحم باید بفهمه که باید هر جور شده بجنگه،‌ نه حتی به امید پیروزی و تن‌هشتنِ بعد جنگ که رسالتش جنگیدنه، چه تو بطن نروژ باشه و پنجرش تو همچون منظره ای باز بشه، چه تو بطن کثافت و ریا و لجنِ محیطی و محاطی باشه . باس بجنگه، آسایش تامی نیست. گرچه امروز صبح برام یادآور دوره های طولانی افسردگیم بود که از ساعت ۴ هیچ خوابی دیگه نداشتم ولی با زور خودمو خواب می‌کردم که تنها بیدار نشم. اما جسارت و گستاخی رو به نازک آرای روحم یاد میدم. 

(همزه رو هم یادم رفته بود کجا بود)


نروژ با شکوه هستن ایشون :)‌


صحبت خاصی ندارم، منتها ۲۰ نفری که میخونن من رو و هیچ نشونی ازشون ندارم من رو آزار میدن(بیاید خودتون رو بگید به من لعنتیا، کارتون ندارم) . البته الان بهانه گیر هم شدم. اصولا فکر میکردم این کرختی نهایتا تا الانا دیگه از من بکشه بیرون، منتها شواهد دارن به خاطرم میرسونن که: پلشت! این تویی که باید به کرختی فائق بیای و این صحبتا. فعلا سعی ندارم این تنهاییم رو عمیق تر کنم، و خب باید بشینم برنامه‌ی مبسوط و دقیقی برای ادامه زندگی بچینم. از این لحظه اگه کسی بپرسه باید بگم که احساس ضعف شدیدی در برابر زندگی میکنم و این گذار با بی‌روحی عمیقی، با تلخیِ مضاعف طی میشه. حتی امروز به گریه هایی که جلوی بقیه داشتم نگاه کردم، و دیدم شت! من چقدر گریه عو اَم، یه لحظه از خودم خجالت کشیدم، نمیدونم برا چی، حتی همسرم هم یادمه تو اون دوسالی که پیش هم بودیم، بیشتر، خیلی بیشتر در ظاهر گریه کرده بودم، نمیدونم خوبه یا بد، ولی اشک منو راحت میشه کنار آدمایی که مقدار خوبی احساس صمیمیت میکنم باهاشون درآورد، خلاصه اینطوره، چندتا دوست تو دانشگاه برام مونده که به ارتباط باهاشون دلخوش و شاید مجبورم، البته که دوستشون دارم ها، ولی استحکاکم بایست کم باشه!

باید خودم رو با اسم خطاب کنم و بگم، ببین! نهایتا تا امشب باید به این سبک‌سری و حقارت خط بطلان بکشی.

زندگی کماکان سپری میشه، البته یه وجود کمرنگی که شبیه سرنوشته داره میگه که کرونا میگیری نهایتا تو هفته بعد و بگا میری، که خب جواب ما بهش چیه؟ آفرین :)) 

ادامه مطلب

از حواشی که بگذرم، جدیدها یاد گرفتم که ارزن بگیرم و بریزم لب پنجره،کنار لونه ای که برای پرنده‌ها درست کردم، مسکن خوبی برای گذار از دوره‌ی طی کردن و شناختن فردیت هست، یکی از دوست‌های نزدیکم که تقریبا زیاد باهاش گفتِ مگو داشتم گفت ترجیح میده باهام صحبتی نداشته باشه، جدیدا ها همه چی خیلی مسالمت آمیز داره شروع یا تموم میشه. و این اتفاقات اخیر شروع پرقدرتی بر دوره‌ای هست که باید خودم رو بشناسم و نقاط اتکای فردی خودم رو کشف یا ترمیم کنم.

و الان که دارم می‌نویسم گنجشک ها و کفتر ها دارن لب پنجره غوغا میکنن و این التیام خوبی بر احجام فردیت منه. 

تصمیم گرفتم سیگار رو آروم آروم ترک کنم،‌ میدونم یک روز میام اینجا رو میخونم و به خودم افتخار میکنم که تونستم سیگار رو ترک کنم، چون میدنید که ؟‌ سیگار یکی از بدترین چیزهایی هست که میتونه جای افراد و افکار رو پر کنه، هر روزی که کشیدم یا نکشیدم مینویسم ته نوشته هام وضعیت رو.

کتابم رو هم قول میدم بی اعتنا به جریانات سهمگین و پرخروش زندگی وقت مناسبی براش بگذارم و شاید شاید شاید تا آخر تعطیلات عید پیش‌نویسش رو آماده کنم.


بله، به این حرف چرت که خدا با فلان چیز آدمو امتحان میکنه هیچ اعتقادی ندارم، ولی عملا دارم میبینم داره با محبت امتحانم می‌کنه. خدا هم کم حرفه‌ای نیستا، با پنبه میخواد سفتیِ گردنمو امتحان کنه، ولی خب خداعه دیگه، همیشه بازی رو جدی میگیره، خدا از این رفیقاس که شوخیاشونم انقد خرکیه که آدمو به گا میده، چه برسه به جدیاش. حالا به قول امین اینکه دیدی هیچی نیست، اصل ماجرا زیر پتوعه میخوام بگم خدایِ زیبایِ من، نمیشه من از تخت و این معاشقم باهات فاصله بگیرم؟‌تو اگه بوس و بغلت اینه، زیر پتو پس قراره چه بلایی سرمون در بیاری؟ یا اونجا یه جور دیگه ای؟‌ ها؟‌ خلاصه خدا هر چی خشنه، با وفا و با‌مرام و لوتیه منتها کاش کار همیشه به زیر پتو نمیرسید. بگذریم. یه عزیزی، یه عزیزتر از جانی ، یه چکش برداشته،‌ با فرکانس ثابتی سک و صورتم روباهاش مورد عنایت قرار میده و جالبیش اینجاس که من آخرین جمله قصارم به این عزیزم این بود که «چکش سرامیکو میشکنه اما پتک سفتش میکنه» بی‌انصاف! بگیر با پتک بزن سفت شیم لااقل. بازم بگذریم. خلاصه این روزا روح و روانِ کمتر سالمی دارم. قوت غالبم تهمته با چاشنیِ هجر.

اما با این احوالات بگم ها، ما تمام قوا رو به کار میگیریم، گذر؟‌ شاید نکنیم. گچ؟ شاید نگیریم سرمونو. اما ادامه؟ میدیم.

گزارشی که میتونم خدمتتون بگم اینه که فرانت-اند رو با قدرت شروع کردم و رجعت کردم بهش،‌ زبان؟‌بله دارم جدی تر میخونمش. دوتا Pen-Friend از اندونزی و چین پیدا کردم. بورس؟‌ خیلی وقته نتونستم برم سراغش، راستش یذره هم سرخورده شدم تو بازار، ولی نه،  انقدری برام جذاب هست که نخوام رهاش کنم، سعی میکنم پیشرفت قابل توجهی کنم تو این زمینه‌ها تا آخر این قرنطینه‌ی خیلی عزیز!
حتی میخوام بگم که با کمبود زمان مواجهم. به هرحال من افقِ روشن رو نه تنها میبینم، بلکه مسیرهای خوبی هم برای رسیدن بهش پیدا کردم. اینو متوجهید که چرا میگم افق روشن دیگه؟‌ چون هیچ وقت قرار نیست به افق برسیم. رسالت ما شاید اینه که مغربگاه خورشید رو ببینیم و به عنوان یه راهنما اون رو پی بگیریم. به قولی مقصد ما رفتنه، که البته با نرسیدن خوشه که البته تو تایم فریم‌‌های کوتاه، اَلٍّه تو نرسیدن و هر چیکه هست. مثال خیلی واضح؟‌ جداییِ من و اون عزیز، و دردِ مداومی که دایم در بیم و امیدِ رسیدن و گسستن در مراجعه‌است. به هر حال فهمیدم که من به عنوان یک مرد رسالت‌های خاصی رو باید روی قامتِ نزارم بگذارم،‌ یکیش همین استقامت، یکیش همین ایستایی، یه پارادوکس تخمی هم داره مرد بودن(‌حالا من یست نیستما، اصن آدم بودن آقا)‌ اونم پارادوکس انعطاف-محکمیه که الحق رسالت مهمیه این رو بتونیم لباسِ عمل بپوشونیم بهش. 

زیاده جسارت است.

 

یذره باهام حرف نمیزنید آی آدم ها که در ساحل نشستید، شاد و خندانید؟‌ یه فیلمی بگید ببینم، یه جمله قصاری بگید، یه کتابی، چمیدونم کوفتی، زهری، مرگِ موشی، سیانوری. بابا هوای ما رو داشته باشید. مگه نه اینه که انسان بدون هوا  فقط سه دقیقه زندست؟


یک اینکه بایست بابت دیشب بگم که اون صحبتای عشای ربانی و اینا رو معذرت. چندماهه دارم تهمت می‌شنوم، هضمش سختمه این شنیده‌ها، ای حال، بگذریم. 

بایست راجع به امین بنویسم، امین، پیامبرِ‌ تمام غریب‌های ادوار، بی‌تعارف. اما چیزی ندارم. چیزی ندارم تو کیسه‌ی کلمه‌هام که بتونه صفا و معرفت و دل‌زلالیِ این آدم رو اونجور که حقه ادا کنه. البته اینجا نوشتن حقی رو عملا ادا نمی‌کنه، ولی  به قول خودم که به امینم میگم :‌ اولین و آخر سنگر کلمه‌است، برای ما غریبای تاریخ.

گاهی البته توفیق دارم نمازِ غم رو بهش اقتدا می‌کنم. یا گاهی نیمه‌های شب تو میخونه‌ی فراموشی قدحِ تاریکی رو بالا میریم، هفت خطیه امین الحق. 

بگذریم، شاید خواستید برید تو کانالش محظوظ بشید از تقریرِ خالصانه‌ی گذارِ زندگی، امین چندتا داستانم نوشته راستی، بهش بگید بهتون شاید بده بخونید.

کانال امین

شما برید، من هم تکرار غریبانه‌ی روزهام رو میگذرونم، وقتی روشنیِ چشم‌هام، پشت پرده‌های مه‌آلود اندوه پنهونه.

 


تو این مدت برای بار هزارم هم که شده، کاسه‌ی حقیر و کوچیک بغضم رو با چشم میبینم که داره ذره ذره پر می‌شه و جوری بی همتا و سوای از بار های قبل می‌خواد طور بدتری بشکنه.

من تو زندگی چیزی بودم که نباید، کسایی رو روندم که نباید، به طور خلاصه الان ها دارم میفهمم ادبیات زندگی رو پاک بیسوادم. خب تلخه دیگه. این که آدم به عمق رزالت‌‌ها و بدی‌ها و فقدان‌‌هاش پی ببره. میگن پنهون کارم، شاید هستم، میگن میپرم ، کتمانش سخته، تلخم،‌ میپرم، میگن آبروریزی میکنم، حقیقت اینه که کم نبوده که بکنم. 

چکیده‌ای از بدی، به خودم و این تاریکی نگاه میکنم، و عمیقا تو گذرِ این لحظه‌ها دلم بودن نمیخواد. بودنی که بی برکت بود،‌ 

[از اینجا به بعد چشام تاره و دارم مینویسم براتون]

نقاط سیاهی که ساختم، از دلِ شمرم سیاه ترن و آدم چجور این هارو با خودش هضم کنه، چجور امیدی به سفید شدن دلش بکنه، یکی بهم گفت دلت کثیفه، تو لحظه کتمان کردم، ولی تو خلوت خودم که نمیتونم کاری کنم. آقاجون، عزیز من، من بد ریدم، بد. و میدونی، گناه آدمایی که تا اینجا من تو زندگیشون بودم نبود که به هر طریقی جذب من شدن، گناه منِ خر بود که نمیدونستم یه جذامی خودش باید مراقب باشه به کسی نزدیک نشه، یه جذامی که زخم های پنهونی داره، این من بودم که بقیه رو آلوده کردم با نزدیک بودنم بهشون، حتی مادرم، اون گناهی نکرد منو زایید، منِ کودن باید تصمیم میگرفتم که یه جوری تو ابتدای دوره‌ی جنینی خودم رو از بین ببرم. که خب بودم و بدهامو کردم. چیزی که میتونم خودم رو باهاش گول بزنم خرده خوبیم هام بوده.

الانم میدونم این ادمای ساکتی که این کنار برام میزنه که دارن اینجا رو میخونن هم دوست دارن این نوشته های من که شبیه عشای ربانیه رو بخونن. راضی میشید؟‌اینطور دوست دارید نه؟‌ اقراری این چنین فصیح براتون جذابه، نه؟‌

این غمی که اینطور خرخرمو لگد مال میکنه گاهی، کاش بیشتر توان داشت و میکشت.


نه، صحبتی از عشق نیست. صحبت از نور سپیده، افتاده به دالانِ نمورِ قلب است. آن اتفاقی که رخداد، در طولایِ سرنوشتش نیست، آن اتفاق که نمی‌افتد.

عرصه‌ی پهناورِ زیستن، وقتی مجال بودن ندارد می‌شود ما. باشد، هر چه بادا باد، بوسه‌ات آباد 


-می‌دونی این بی‌تفاوتیت داره آزارم می‌ده؟

-تو زندگی‌ای که من داشتم باید بی‌تفاوت می‌بودم، بی‌تفاوتی انتخابم نبود.

-آرلیانو! تو می‌فهمی چیکار داری می‌کنی؟ تو می‌فهمی کاراتو؟

-آره، من به پاس اشتباهاتم کلاه از سرم برمیدارم و تعظیم میکنم، ولی بنیانِ من غلطه ربکا، تو رو این بنیان غلط یه زندگی رو بنا کردی، آوارگیِ من رو ندیدی ربکا، مجنون، حرجی نداره.

-احمق، اینقدر راحتی که هیچی رو نمیفهمی. تو من رو نابود کردی آرلیانو، هیچ میدونی زندگی از این به بعد برای من چه طعمیه؟ هیچ میدونی چطور باید لحظه‌ها رو سپری کرد؟ هیچ درکی از درد داری؟

-ربکا! چه جوابی میخوای از من بشنوی؟ از منی که چند پله بیشتر تا ناموجودی فاصله ندارم؟ چی بگم؟ این درد من رو نمیکشه، این درد منو به عدم می‌بره، از این بیشتر چی میخوای؟

-زودتر از این ها باید وای‌میستادی، تو بی عاطفه ترین مردی هستی که من دیدم.

-کجا وامیستادم، یه لشِ بی عفت رو کدوم جاذبه ایستا نگه میداره؟ ربکا هیچ چیز از من نخواه، این منی که الان داره جواب تو رو میده خیلی وقته که از این زندگی فاصله گرفته، تصمیم خودت بود. بارِ بقچه‌ی هیچِ من رو سنگین تر نکن، من تورو شکستم، خرده‌های وجودت رو به من نسپر، من چیزی برای بردن و باختن ندارم، بیشتر نمی‌بازم، دردی نیست.

-هر چی بیشتر حرف میزنی بیشتر حالم ازت بهم میخوره.

-ربکایِ عزیز من، ربکایِ زیبایِ من. 


و بله، باید بگم امروز با یه وبلاگی که دیدم دوستش دارم برخورد کردم، آهستگی نامی بود و من نوشته خوب که میخونم روحم پرواز می‌کنه و حقیفتا یه جلا و غمی دلم رو فرا میگیره. (‌جلا فرا میگیره ؟ که باید بگم بله، جلا هر گهی دلش بخواد میخوره )‌. 

آهستگی انگیزه‌ای شد تا یه مقدار بخوام برم به سمت عمق،‌ یه زمون‌هایی اینطور بود. بگذریم. 

دیروز گفتم کمتر وقت میکنم اینجا بنویسم که خب فرایند و اهدافم( الکی )‌ حرفم رو تایید میکنه،‌ اما امروز فهمیدم شاید بیشتر باید برای روحم وقت بگذارم که خب فکر میکنم ارزشش رو داره. بعد دو روز که آفتاب ندیدیم، آفتاب، امروز به صورت اگزجره‌ای نازیبا و مزاحم به نظر میرسه که خب به این صورت. فکر میکنم تو این نقطه، هرمز جایِ مناسبی برای بودن-نفس کشیدن بود که خب دستمون کوتاهه و به تارهای فاسدِ مومون که کوتاهه. اما خب دیدید دیگه؟‌ ساکنینِ‌ خاک بر سرِ‌ شهرهایِ کلان وقتی به یه نقطه‌ای میرسن که هوای بهتری وجود داره، (‌اون نقطه که از ماشین پیاده میشن رو میگم) اولین نفس رو که میکشن اصلا میره تمام تن و روحشونو ارگاسم میکنه برمیگرده. یه همچون فضایی رو دلتنگیم. البته که دلتنگ کوه هم هستیم، دلتنگ اون صلابت و آرامش ستوده، که خب علی ای حال باید فردا برم،‌ خواستید بیاید خواستیدم نیاید. والا .

باید برم تو پرده‌هایی از گنگی و استعاره حرف بزنم از این به بعد، از صراحت خجولم.


امروز رفتم تو صفحه‌ی عزیزم و از اون اولی که عکس داشتیم نگاه کردم، قدیم ندیما، البته یه بار سر یه دعوایی یه سری از عکسای همو پاک کردیم ولی یه‌سری عکسایی که من گرفته بودم بود. مثلا عکس اونروز که بعد آشتی از یه دعوای عمیق رفتیم کهف و برگشتنا تو بی آر تی واستاد و ازش عکس گرفتم، شما که نمیدونید، خوشگل ترین خنده‌ی کل خلقت رو زده بود، شکل خواهر هری‌پاتر شده بود. یا مثلا اون روزی که رفته بودیم بام‌تهرون پیتزا وگن خوردیم، هنوز مزه پیتزاش تو دهنمه، تو اون عکسم خندیده بود، کلا عزیزم هر بار میخنده خودش رکورد خودش رو تو خوشگل ترین خنده ادوار می‌شه. یا مثلا اون شبی که رفته بودیم ترمینال جنوب، این دفعه نخندیده بود، برای همین بعد از مدت ها رکورد قشنگ ترین پوکر فیس تاریخ رو زد. یهو می‌رسم به هرمز، اونجا رکورد قشنگ ترین و خوش سفر ترین مسافر رو زد، قشنگ ترین پریدن، کدبانو ترین فردی که ماهی می‌پزه و کلی از این دست رکورد ها رو تو هرمز جابه‌جا کرد. یا مثلا اون روز که تو خونه‌ قرار بود کار کنه، رکورد خوش‌گل ترین پوشش رو زد، رکورد قبلی دست مرلین مونرو بود. از این دست رکوردا زیاده تو هر مسافرت یا رکوردای قبلی خودش رو می‌شکست، یا رکورد جدید می‌زد. یسری رکوردای عجیب غریب مثلا، رکورد زیبا ترین ترکیب یه دختر و ماسه های بیابون ، رکورد همپا‌ترین کوهنوردِ تاریخ. رکورد حیرت انگیزترین ترکیب مه و یه خنده‌های یه انسان و خب قص‌علی هذی
میخوام بگم رونقِ گینس از قِبل شماست، خانوم.


نقاط گنگی برای بیان کردن وجود داره ولی چیزی که منو بیشتر به نوشتن وادار میکنه همین صدای کیبورد تو تاریکیه شبه. اما ضمن این بهانه‌ی مضحک بازخورد‌هایی هست که باید نسبت به Data هایی که بهم وارد شدن تو همین یکی دو ساعت اخیر نشون بدم،‌ این که طبیعت من چقدر زندگی رو برام سخت کرده بود و کرده، همین بخش های نا بسامان شکل گرفته تو طبیعتت باعث میشه از طبع‌‌‌های دیگت دوری کنی، اونجا که میگه طبیعت و طبیعتت جنگ می‌کنن، وقتی سینه‌هات پیرنت رو تنگ می‌کنن،‌ من درست همون نقطه رو می‌خوام بگم. از اینکه من گاهی اوقات این انزوا رو واقعا نمی‌خوام، اما Comfort Zone ای که اینجا این گوشه دارم خیلی خوب و ملسه. چییزی که راجع به دوران افسردگیم به یاد دارم این بود که همون بیرون و همون آدمای بیرون من رو افسرده کرده بودن و خب اونموقع نفهمیدم این رو. از بدیهیات که بگذریم داشتم میگفتم که من یه جوری باید ازData هایی که بهم رسیده بیام حالتمو مدیریت کنم. یعنی اینا رو تخص کنم، یسری رو Allow کنم، یسری رو Ignore و یسری رو حتی Deny، اما خب من تو این Maze عِ گهِ تو در تو انقدر بن‌بست‌ها و موانع خاصی جلوم هست که همین سه تا تصمیم ساده رو هم توش کمیتم میلنگه، اینطوره که اینا رو، یعنی همه داده‌‌ها رو Skip می‌کنم و این‌ها تلمبار میشه و خب رسوب میکنه تو مغزم و ادامه ماجرا

قبلنا خیلی StackOverflow میشدم، راحت تر بخوام صحبت کنم یعنی خیلی از لحاظ فکری سرریز می‌شدم و از این موضوع کلافه بودم، اما الان مدت هاست که فکرم سرریز نشده و این منو غصه دار کرده. البته امشب تا حدی این حالت تخمی بهم دست داد، علی ای حل، بسیار بسیار بسیار دارم شوخی گرفته می‌شم، البته اینطور به این سادگی‌ها هم نیست، من واقعا دیگه قدرت بیان چندانی ندارم، از هیچ کدوم از حالت‌‌های درونیم نمیتونم بنویسم چون یه قدم به سوی نابودیمه و خلاصتا باید تصمیمی بگیرم که شوخی گرفته نشم، علی ای حال سعی می‌کنم این تصمیم رو با گامی که به سوی کم شدن استحکاکم با زمینه یه کاسه بردارم و یه جورایی بتونم روند ره‌یافت‌های زندگی رو یک‌جورِ ملوس و خوبی به پایان برسونم. چون عملا خستم. دقیقا مثل کارگری که اگه از دریچه ساعت‌های روز بهش نگاه کنی بسیار فعاله و نشونی از خستگیش نمیبینی اما اگه از دریچه روزها و سال‌هایی که کارگری کرده، و هیچ هیچ تغییر و تغیّری تو زندگیش نبوده نگاه کنی یک مرد رو که از کوله بارِ خستگی‌هاش پشتش دوتا شده رو میبینی. حالا من صد بار گفتم هزار بار هم میگم، من اینجا نه دارم ناله میکنم نه هیچی نه فاکینگ جلب توجه میخوام بکنم نه هیچ کوفت و درد و مرض دیگه‌ای، من حتی اون روز که داشتم از کلکچال میرفتم بالا که برسم به صخره‌ی موعود هم حالم خوب بود، از بچگی یاد گرفتم خوب باشم، حتی بالای پرتگاه هم حالم خوب بود، من دوباره میگم، من فقط دارم می‌نویسم همین، همین، همین و بس. 

خلاصه من به فعال بودن واقعا اعتقاد دارم، اما به اینکه Flow عه این فعالیت‌ها و بصورت کلی‌تر Flow زندگی به با نقصان‌ها ، مسائل و درگیری ها و همه‌ی ناخواسته‌ها، تخمی سپری بشه به شدت مخالفم و شورش می‌کنم علیه این اتفاق، ببینم زورم نرسه خب راه حل های دیگه‌ای رو اتخاذ می‌کنم. اما خب غافل نشیم که تقریبا انتهای بن‌بست استیصال رو دارم میبینم این روزا، در محاصره‌ی گه و کصافت و عمیقا از خدا میخوام یه فاکینگ راه جلو پام بذاره.  خفه شدم بس دست و پا زدم، تو این باتلاقِ بی‌کران


میام چشماتو بکشم، میبینم دستمو یارای کشیدن این قشنگی نیست. میخوام به دقیق‌ترین شکل ممکن چشمات رو بکشم جوری که یه ذره‌ از موهایی که چندماه پیش قیچیشون کردی هم افتاده باشه گوشه‌ی چشمات، بزرگ چاپ کنم. تباه کردم اون روزایی رو که چشمات آیینه‌ی خنده‌هات بود. راستش چشم‌قشنگ! منم دیگه چشمام آیینه‌ی خنده‌هام نیست، یعنی میخندم‌ها، اما شریان‌هایی که خنده رو از لب میبرن به عمق مردمک چشم‌ها دیگه نیستن. میدونی که؟‌ آدم‌یه مشت سیم پیچیه. تاحالا تو آدما رو دیدی؟ مثلا من تو کل مغزم دوتا سیمه، ت که میخورم زیاد، اینا میخورن به هم، یه الاغی میشم دومیش خودمم. حالا می‌بینی دنیا چجوره؟‌ انگار یه پیرمرده، نشسته اون گوشه با یه چرتکه، نگات میکنه، هر وقت چشات میخندن یه دونه چرتکه میندازه، هر وقت که فکر کرد خنده بسِ چشماته، همون قدر که چرتکه انداخته دونه‌های اشک میکاره تو غده‌های اشکیت، غده‌هایِ اشکی رو چی؟‌ میدونی چجوره؟ اینا خب کوچیکن دیگه، زیاد نمیتونن اشک تو خودشون ذخیره کنن که، یه بخشی از اشکی که دارن برا اینه که چشماتو با هر پلکی که میزنی ذر‌اه‌ای خیس کنن، یه بخشیشم وقتی زیاد غصه می‌خوری، غده یه سری اشک میفرسته پایین برا اینکه شاید اون اشکا صورتت رو نوازش بکنن، که اروم تر باشی، اشک تنها بخشی تو یه آدم تنهاست که تو غصه‌ها همدرده. البته بیشتر قلقلک میده‌، میدونم، اما همین از دستش بر میاد دیگه. ولی ما آدمایی که زیاد عادی نیستیم، مایی که نورِچشمامون رو شما توصیف می‌کردی و ما غنج میرفتیم، ما این غده‌ها مستاصلن تو همدردی باهامون. تموم میشن یه شبایی، فرداش دیگه حتی نمیتونن چشمامونو تر کنن، اینه که وقتی که رفته‌ای شما،‌ برگشته نیستی، یه‌مدت دیگه که برگردی نگاه کنی چشمای مارو، میبینی کدر شده، تیره و مکدر شده. میخوام بگم جای تعجب نیست. میخوام بگم اگه من به شما میگم نورِچشمم! تعارف نیست، حقیقته.

بعد اینکه از اون کوه اومدم پایین، بهتره بگم زنده برگشتم پایین، بعد عمری دوتا خم و راست شدم برا خدا،‌ تهش یه کمکی حرفمو شنید، ولی کامل نشنید. امروزم میخوام یه چندبار خم و راست شم جلوش بهش بگم نورِچشمم هرچی بشه، مسعولیتش با شخص شخیص خودشه، قبل‌ترها که مسلمون بودم عادت داشتم خم و راست که می‌شدم تهش دستامو دراز می‌کردم، میگفتم محترم! خودت بگیر که ما پاک گمراهیم. جوون تر که شدم و سرم سبک شد و باد افتاد تو گلوم،‌ دیگه این دعا رو نکردم، پیش خودم گفتم خودم میرم راهو، خدا کیلو چنده.

اما کاش یه بار دیگه خوابم رو ببینی، منم میرم پیشِ خدا، میگم کردی منو قربونت برم، بابا مومن شدم بهت، بکش بیرون. بعد دستامو دراز میکنم و می‌گم، بیا بگیر، بیا بگیر خیالت راحت شه. بیا بگیر، ولی ببر اونجا که دلم میخواد، پرتم کن تو دامنِ‌ نورِ‌چشمام، گرمیِ سینم، جونِ دستام، محکمیِ پاهام، خلاصه هر چی آدرس از تو بلدم رو بهش میدم که پلشت بازی درنیاره. خداعه دیگه، قویه، اما لوسه، ناز کنه میزنه کل زندگیتو با دستای خودت پخش و پلا می‌کنه. چه کنم خب، این حکایت گویمه، این توصیفِ میدونمه و دستایی که دیگه هیچ اطمینانی بهشون ندارم،‌ دکمه لباسمم شاید دوروز دیگه نخوام باهاشون ببندم. بس که گند زدن.


خندت رو طلسم کردم، خدا ازم نگذره. یه نسخه حرفه‌ای از پدرم شدم، کاری که با همسرش و زندگیش کرد.

ملغمه‌ای شدم از روزهایی که میگم امروز دیگه حجم بیشتری از غم وجود نداره که تجربه کنم اما تجربه میکنم. های که میخوام برگردم و خودم رو به دره‌ی همون پلی که خراب کردم پرت کنم اما بر که می‌گردم نه پلی هست، نه دره‌ای. منظره‌ای هست که کلمات از عهده‌ی وصفش ساقطن، فکر میکردم میتونم خوشحال کنم و خوشحال باشم، اما نه، به عکس عمل کردم،‌ رنجیدم و رنجیده‌ کردم. مفری نداره آتیش گرفته، هر چی بدوه بیشتر گُر می‌گیره ولی دوویدیم و شعله‌هامون نعره‌کش شدن، سوختم و سوزوندم. پرانتز بزرگ باید باز کنم که من بی هیچ دلیلی اینجا مینویسم، حتی به خوننده‌ها هم فکر نمیکنم، هیچ چیزی هم، کوچیک ترین حسی هم نه میخوام به خوننده‌ها بدم، نه میخوام از کسی بگیرم، مینویسم، چون خروارِ‌ کلمه‌های توی مغزم واقعا توان داره من رو بکشه. همین. پرانتز بسته. 

کشتم دیگه، تا اینجا تا چندین سال آینده، شاید تا آخر عمر، رسالتی داشتم، مرد بودنم چیزی رو ایجاب می‌کرد که پاک توش نامردی کردم. زخمی که زدم اونقدر بازه که حتی نمیتونم نزدیکش بشم حتی نمیتونم مرحمی بذارم، و این تلخ‌ترین موقعیت‌ زندگی بعد از گشنه بودنه، موقعیتِ شرمنده بودن. حالا میتونم درک کنم پدری رو که شرمنده‌ی زن و بچشه. چون نمیتونم حرف بزنم دارم می‌نویسم. دورانِ افسردگی داره شروع می‌شه و من دیگه واقعا برخلاف تمام لاف‌هایی که می‌زدم، اختیاری در برابرش ندارم. مگه خدا از سرِ این سگ بندازه پاچمو گرفتن رو. بهاره چند روز دیگه برف‌ کوه‌ها نرم میشه با خوردن آفتاب، هیچی. از مرحله پرتم عزیزِ من. از مرحله پرتم.

خیلی بد شد،‌ خیلی و من از شرمندگی غالب تهی نمیکنم چون از مرحله پرت و تکیده و دورافتاده‌ام. میدونم که درد مرگِ پدر نیست، مردِ بی‌پدره. من خاکم زیبا، من خاکم. مگه مرگِ این لشِ بی‌عفتِ من بتونه چیزی رو حل کنه.

پشت این جنگ‌ها


برای بار هزارم رها می‌کنم، برای بار هزارم وقتی که شیبِ تابعِ سینوسِ وجودم مثبت میشه، گول میخورم که این قراره همیشه مشتقم مثبت بمونه، برای بار اول اما دارم قفسی رو که پرنده‌ی روحم توش زندونی بود رو می‌گذارم، من نمیدونم، تویِ قفس با اون پرنده چیکار میکنی، اینجا فعلِ خواستن تمام و کمال دستِ شماست زیبا، مثل همیشه. ببین این پرنده‌ای رو میتونی آتیش بزنی، میتونی نگاهش کنی، میتونی رهاش کنی، ولی بدون اگه آزادش کنی قرار نیست برگرده تو کالبدِ من، نه، رهاش کن ببین چه میکنه، همونجا ساکت، همون حوالی پر‌های الکنی میزنه و با کم شدنِ فرکانسِ پر زدنش خیلی آروم میمیره، مردنِ پرنده ها رو دیدی نورِ چشمم؟ حتما یه بار ببین، شاید الان وقت خوبی باشه دلیل اینکه پرواز نمیکنه سمت آزادی رو هم که میدونی؟ پرنده‌ها تو اون قفس که زیاد از حد باشن، معنیِ بی‌قفسی رو یادشون میره جانم. روح منم دیگه از قید و بندِ تنم رهاست، هر چی رواست تو دینت بکن باهاش.

فارغ از این صحبتا، آرزو تو دلم موند که مثل این فیلما وقتی دارم نزار و خسته دل میرم و فاصله میگیرم، اون نقطه‌ای که مبداء رفتنمه صدام می‌کرد، و منم جوری که تابلو نباشه میخوام برگردم برمیگشتم و میشنیدم که کسی میگه برگرد. علی ای حال. بگذریم، با این که هنوز نمی‌فهمم چرا آرلیانو و آلنی باید به هم ربط داشته باشن. اصلا این آلنی چیه، کیه که انقدر قدرت داره.

که یعنی کاش اون روزی که چندماه پیش با تصمیم خودکشی رفتم کوه، اون روزی که برای هفت تا از دوستام و ایضا نورچشمم نامه نوشتم، اون روز که همه چی خوب بود مهر بود، زندگی جریان داشت محبت بود، کاش اون روز بالای اون صخره پام شل نمی‌شد، نگفته بودم به کسی ولی بدون که اونروز تنها چیزی که پامو شل کرد تو بودی. اینجور از عمق فسردگیم پا شدم و الان شدم چیزی که هست، راه میرم، با قدرت، جوری که باور نکنی تهِ دلم، وقتی دارم شعاع این فراق رو گسترش میدم، امیدی هست که صدام کنی، چون صدامم که کنی، برمیگردم بهت لبخند میزنم، با یه فرکانس میرایی دورت بال بال میزنم و جون میدم، این چیزیه که از من مونده، این چیزیه که از محمدی که اون روز تو کوه نامه هاتونو گذاشته بود کنار صخره و حضور ماورایی از تو باعث شد نپره مونده، ته مونده‌هایِ مرگ. که همه‌ی تلخی‌های دنیا هنوز هم تو قیاس با یه تُّره‌ی موت بدجور ناچیزه ‌اما این رو فهمیدم که تلخ‌ترین دوئل‌های تاریخ اونایی بوده که ماشه‌ها رو همزمان کشیدن.

بی‌روح چیزی سبک تر نشده، اما تن دست کم مستقلا از خودش حسی نشون نمیده، الا شهوت. نوبت نوبتِ تنیه که میخواد خودش رو لایقِ تهمتایی که شنیده بکنه. دیگه واقعا خاک تو سرت که نداریم، تا وقتی باز کنی این قفس رو و ببینی این روح چطور تن به تنه‌ی ابدیت میزنه. 

مطمعن باش آخرین  و محکم ترین جمله‌ای که نویسنده برای انتهای این داستان به ناشر میده اینه که : «رفتن تقدیر پاهامه» 

 

 


ببین خدا. این خلافیت ستودنیت در پیدا کردن روشی که منو انگول کنی رو دوست دارم. علی ای حال روحیه که خودت آفریدی، یه تیکه از خودته، حالا مازوخیسم داری مشکل از خودته. از طرف من به تخمم که اونم از بد روزگار برا خودته :‌)‌ صورت سوال های اذیت کننده برام بوجود میارن.

حالا من عملا داره ذره ذره از سیستم عصبیم کم میشه، مرگِ تدریجی نورون‌های مغزم رو حس میکنم. لرزشی که به دستم افتاده. دستی که تقریبا هر شب در حالی از خواب میپرم که فلج شده و حتی سر انگشتام قابلیت حرکت ندارن. ایناستا، نورِ چشمم! اینطوریه زندگی اینجا، 

از هر جهتی هر خوب و بدی داره ترتیب من رو میده، تو رو به عزتت قسم میدم نکن. نکن جانم.

هیچ وقت فکر نمیکردم تو این بوران مجبور باشم از الوارِ خونه‌ی امیدم هیزم بسازم بجای اینکه توش باشم.

من با اون سوز نمیتونم بگم بسه دیگه. ولی پروردگار من میدونم چه گناهایی تو پستوهای تاریکِ درگاهت کردم که داری میذاری و میزنی، اما میشه لااقل مرتبط تر رفتار کنی؟‌ با شمعِ وجودم منو نسوزون لامذهب.

من یه مدت زندگی رو شوخی گرفتم به تلافیه که تو زندگیمو جدی گرفتی؟ بابا بیا منو ببر تو کتم عدم ولی با روحی که تمام وجودمه، وجودم رو ازم نگیر. بابا فارسی دارم حرف میزنم، عربی راحت تری حرف بزنم؟ بلد نیستم. 


 

باید راجع به نظریه عدم قطعیتِ هایزنبرگ باهاتون صحبت کنم. بسیار بسیار بسیار ازش غافلید

واضح اینکه فیزیک کوانتوم رو سوای از بطن زندگیمون میدونیم و خب ریدیم دیگه. من حالا فیزیک کوانتوم بارم نیستا هرچی هم بگم حرف اضافیه، ولی نظریه بیان میکنه که [جفت‌های مشخصی از خواص فیزیکی، مانند مکان و تکانه، نمی‌تواند با دقتی دلخواه معلوم گردد. به عبارت دیگر، افزایش دقت در کمیت یکی از آن خواص مترادف با کاهش دقت در کمیت خاصیت دیگر است. ] ویکی پیدیا که اینطور تفسیر میشه :‌  امری است راجع به طبیعت و ذات خود سیستم چنان‌که معادلات مکانیک کوانتومی شرح می‌دهد. در مکانیک کوانتوم، یک ذره به وسیلهٔ بستهٔ موج شرح داده می‌شود. اگر اندازه‌گیری مکان ذره مد نظر باشد، طبق معادلات، ذره می‌تواند در هر مکانی که دامنهٔ موج صفر نیست، وجود داشته باشد و این به معنی عدم قطعیت مکان ذره است. بازم ویکیپیدیا  که خب یعنی چی؟‌ آفرین منم درک درستی ازش ندارم، اما به صورت واضحی واضحه!! 

خب میخوام بگم ما و همه اون اسبابی که در پیرامونمون داریم لیترالی از این ذره‌ها که خواص فیزیک کوانتوم مشخصا برشون حاکمه تشکیل شدیم. بخشی از محدوده موج‌ها موجیه که ما میبینمیمش، یعنی تمام آدم‌ها،‌ تمام زیست‌ها. ذره‌ای تو جایی که دامنه نوسان موج صفر باشه وجود نداره . خب؟‌ ولی وقتی ما چیزیو میبینیم اون عملا از ذره‌هایی با دامنه نوسان های مختلف تشکیل شده، ذره‌هایی که هیچ وقت چون که موج ساطع شده ازشون به چشممون میرسه نمیتونیم با اطمینان بگیم که اون ادم دقیقا همونجاییه که ما میبینیم. میدونم دارم ماسمالی میکنم اما میخوام بگم قطعیتی وجود نداره تو حضور اجسامو افراد، در بهترین حالت یه وجود سیال در برار شما قرار داره که . که شو یادم رفت. بابا اینجا یک فضایی وجود داره که دامنه امواج صفره، مثل یه سیاه‌چال.

ولی میخوام بگم بیا نظریه هایزنبرگ رو نقض کنیم. یه تنه


قبل‌تر ها، خیلی قبل‌تر ها، ۱۰ سالی که بیشتر نداشتم یه دوره‌ای بود ننه‌ بابا بالاسرم نبود، یکی درگیر یه زن و مواد و اینا بود، یکی هم گذاشته‌بود رفته بود. این بین یه بار یکی از آشنا‌ها که یه مقام ی‌ای داشت اون زمان من رو از اون خونه که چندین ماه تنها بودم، اومد دنبالم بردش خونشون، تریپ این‌که حال و هوام عوض شه، بالاترین جای تهرون بود، چهارپنج طبقه خونه، دو تا دختر هم سن و سالم هم داشت، خیلی باحال بود، اون چند روزی که اونجا بودم تمام نقاط اون خونه برام نقش بست، جوری که هنوز که هنوزه میتونم تمام نقشش رو با جزییات بکشم، همه چی تهش بود، غایت هر چیزی. مامانشون بهم می‌رسید، مثل بچه خودش باهام رفتار می‌کرد. خلاصه این خونه یه نقطه کلیدی شد تو جاهای مختلف زندگیم، پذیراییش،‌ آشپزخونه‌ش، سرویس تیره‌ی مهمون، جکوزیش، نشیمن بهش میگن چی میگن؟‌ باون باربیکیوعه که تو ایوون بزرگش بود و باباشون برامون کباب می‌زد، اون دوتا دختری که تو ته ترین نقطه ناز بزرگ میشدن. پلی استیشنی که بلد نبودم باهاش بازی کنم، تخت خواب سلطنتی، گرامافونش، پیانوش . همیشه تصورم از زندگی سعادت مند اون بود. حتی امروزی که دیگه تصورم از زندگی آیندم اون خونه نیست وقتی توصیف زندگی خوب بقیه رو میشنوم فکر میکنم دارن تو همچون خونه ای زندگی می‌کنن، کلا هر اتفاقی که تو یه زندگی خوب میافته تو قسمتی از اون خونه رقم می‌خوره. یه کات بزنیم اینجا، تو اون یه سالی که نبود کسی، دو سه باری مادرم اومد و منو یه روزی برد خونش، ته ترین نقطه‌‌های تهرون بود، تصویر اون شبی رو یادمه که پدرِ نشعه‌ام افتاده بود دنبالمون که آدرس خونه مادرم رو پیدا کنه، شب بود، بارون میومد، میدوییدیم تو کوچه پس کوچه‌ها، تا رسیدیم، اون رو هم گم کردیم. قشنگ تو ذهنمه، یکی یه مدفوع بزرگ کرده بود تو اون کوچه تنگ و تاریک، تو خونه که رفتم شکه شدم، همه جا موزاییک، کریه، خواست ببرتم حموم، اندازه ای بود که من با جثه کوچیک بچگیم حتی نمیتونستم بشینم اونجا، و همیشه از اون موقع نماد بدبختی شد اون خونه‌ای که با زور و بی پولی مادرم زندگی می‌کرد. دوقطبی عجیبی تو ذهنم شکل گرفته بود. کات.

رم پریروز داشت علت اینه دیگه دوستم نداره رو برام می‌گفت، انتقاد‌های به جایی کرد، گفت هیچ اقتداری ندارم، حتی از این ناراحت بود که جاهایی سستی نشون می‌دم از خودم و میذارم افسارم رو اون دست بگیره، و از این مساله ناراحت بود، می‌گفت استرس داشتی همیشه، همیشه از چیزی نگران بودی، نگفتم تاحالا به کسی، میگن وقتی دوماهم بود خیلی جدی پدرم چاقو ورداشت و خواست سرم رو ببره، من نمیدونم چقدر این داستان واقعیه یا چقدر الکی، ولی همیشه شلاق ها و ضرب و شتما و چیزای دیگه ای رو از وقتی که حافظم میتونه شهادت بده به بدنم خورده شده و دیدم. همیشه از چیزی میترسم، راست میگفت رم. گفت انقدر ناراحتیات از طرف مقابلت رو میریزی تو خودت و مدارا میکنی که یه روز عصبانی می‌شی و خیلی بد گند می‌زنی، آره، خوب فهمیده بود. همیشه میترسیدم از دست بدم، همه چیو، همیشه میترسیدم بی دلیل رها بشم، برا همین از بچگی غصه‌ها رو میریختم تو خودم، تو بزرگیم این مسلکمو به اشتباه میذاشتم پای بزرگ منشیم، هیچ وقت نتونستم آدمای اطرافم رو در لحظه نقد کنم، میترسیدم از دستشون بدم، برا همین روزی میرسید که کارهاشون رو یادم می‌رفت ولی اثر کارهاشون جوری دلم رو آزار می‌داد که برای همیشه کاری می‌کردم که ازم دور بشن، تا جایی که یادمه همه رو اینجوری از دست دادم، حتی رم رو، همیشه دیر، خیلی دیر چیزی برای گفتن داشتم. رم بهم گفت تو خیلی ویژگی‌های خوبی داری آرلیانو اما بدی‌های کمت منو از تو دور کرد و باعث شد دوست نداشته باشم. ولی من میدونم راجع به خوبی هام بهم تخفیف داد که زیاد از حد ناراحت نشم. تقریبا از اون روز هر چی تو خودم گشتم چیز خوبی پیدا نکردم. رم گفت آرلیانو تو خیلی وقته خودتو باختی، از رو نگرانی گفت. راستم گفت خیلی وقته، تقریبا ۲۲ ساله خودم رو باختم، همونجا که از شکم مادر بیرون اومدم. 

رفیقم دیروز میگفت بابا بس کن انقدر ضعیف و احساسی ای،‌ بازم راست می‌گفت. کلا این روزا همه دارن به طرز عجیبی راست می‌گن. البته چیز‌هایی هم هست که باعث بشه سرم رو کمی بتونم راست بگیرم. 

خیلی فکر کردم، من شاید بتونم خودم رو درست کنم، ولی رم کنار من داشت تباه می‌شد، اینو از حرفاش فهمیدم، هیچ وقت تو فکرم نمی‌گنجید کسی کنارم تباه بشه. اما شد، دوسش دارم اندازه‌ای که تپیدن همین الان قلبم رو دوست دارم، اما باید خودمو نچسبونم بهش، حداقل تا وقتی که درمان بشم. نمی‌خوام دیگه ذره‌ای اذیتش کنم، یه کسی تو دلم می‌گه اگه بره شوهر کنه چی؟ به جواب می‌گم هرکسی که باشه بهتر از منه، بهتر از الان منه. اگه شوهر کنه، یه مدت میرم خودمو آسایشگاه بستری می‌کنم، جورِ باور پذیری بنا دارم خودمو بزنم به دیوونگی، اگه نکنه؟‌ اگه خوب شده باشم دستشو می‌گیرم میبرمش نروژ. می‌دونم اگه باز این متنمو بخونه خودشو سرزنش ‌می‌کنه که این پسر چقدر خر و نفهمه. اما خب به هر رو زیستن تو یه گردنه‌هایی هم معنی پیدا می‌کنه. 

از دیشب یه وبلاگی رو خوندم، حالمو ریخته به هم. تقریبا هیچ بخشی از فکرم در زمان حال حضور نداره، بخشی در کل گذشته پخش شده و بخشی هم در آینده معلقه و اونایی که تجربه کردن می‌دونن این حس که هیچ حضوری تو لحظه‌ی الان نداشته باشی چقدر دردناکه. ولی برای رم خوشحالم که نذاشت زندگیش سخت و طاقت فرسا کنار من سپری شه. شاید یه روز تونست باز من رو دوست داشته باشه، چقدر این دختر فهمید من رو، چقد.
رم بوس به گونه‌هات. یه روز آرلیانوت خوب می‌شه، یه روز این قرصا رو می‌ذاره کنار، یه روز قوی تر از چیزی میشه که این سالها تورو اذیت کرد.


اشتباهاتِ بی‌سر و پا را نگاه؛ پناهی جز خودم نمی‌دانند، هر طور که می‌رانمشان، هر وهم و ترسی که در دلِ حقیرشان می‌اندازم، باز به خودم فرار می‌کنند. پرنده‌ای که چشمش را به دام هنگامه‌ی هیاهوی ضیافت دانه ببندد، دیگر پرنده نیست، جواز پریدنش باطل می‌شود، شاید هم بودنش.

اگر دیگر نمی‌توانستم بخوابم چه؟‌ انگار کسی تمامِ زمان را بزرگوارانه به من تقدیم کرده‌بود. در لحظه‌های اشتراکِ سکوت،‌ دیگر فرصت‌های بسیاری داشتم به چیزی فکر کنم، پرندهای کوچکِ فکرم را به باغی ببرم که دیگر هیچ کس آنجا به جستنِ میوه‌ی رسیده‌ی بالابلند‌ترین شاخه‌ی آن نبود.  با روحِ پیر و خسته‌ی معنا کمی در حجابِ شب، کوچه‌ای را پیاده قدم بزنم. شاید سخت‌ترین شب‌ها شب‌هایی بود که با زنی که بخشی از زندگی را با او به اشتراک گذاشته‌ای معاشقه می‌کردی؛ لباس از تنِ معصومِ عشق در‌ می‌آوردیم. او را به بازی می‌گرفتیم، آنگاه که چنان تن‌هامان تمام بار عاطفه‌مان را با خود می‌برد تا آن که روح‌مان از حجم غربتی که می‌یافت پا به فرار می‌گذاشت و کمی بعد نه آتشی بود نه روحی. آرام که می‌گرفت، آرام که می‌گرفتم، به سمت پاکتِ سیگاری که به پهلو آسوده بود می‌رفتم، عریان از پنجره به شاخه‌ی درخت که باد آن را کمی عقب و جلو می‌برد خیره می‌شدم و سیگار می‌کشیدم.
در گذشته‌‌های دور،‌ مردی توانسته بود روح زنش را گرفتار کند، آن را کشته بود و با تنی زندگی می‌کرد، زن با اینکه دیگر روحی نداشت، بچه کرد. در ماه سومِ جنینی، روحی به زمین آمد که از برای کودک شود. روح از رسوخ به تنِ کودک امتناع کرد، گریخت. زنی زایید. کودکی که روح نداشت، داشت اما نبود.

سربازی در چندمتریِ زمین ستاره‌ها را نظاره است. آسمان اما به اون نگاهی ندارد. بسیار دور تر از چشم سرباز، در امتداد افقِ نور‌هایی که درون کره‌ی چشمان سرباز کانونی شده، سنگی بسیار کوچک که در مدار زمین سرگردان است، تصمیم می‌گیرد دست از سرنوشتِ مجهولش بشوید و کاری کند. خودش را به سوی زمین متمایل می‌کند، وقتی از خلا به آسمانی جرمین می‌رسد چنان می‌سوزد که شعله‌ی حاصل از سوختنش به شکل خطی آبی در چشمان سرباز رسم می‌شود.

تنها سه نفر صحنه‌ی مرگ سریع‌السیر آن سنگ را در زمین دیدند، سرباز، پیرزنی که مادرزاد روح نداشت و مردی که بعد از پشت پنجره سیگار می‌کشید.

سرباز چندلحظه بعد بی توجه به مرگ آن سنگ ریز، بالای برجک نگهبانی خودش را کرد. پیرزن احساس گرفتگی خفیفی در قلبش کرد،براساس عادت، دو قرص آسپرین خورد و رادیو را روشن کرد، مجری با صدایِ غریب و خسته‌ای شعری غریب‌تر می‌خواند. من  پنجره را به آهستگی می‌بستم و تن زنی را که خسته در انتظارِ روحِ گریخته‌اش بود را به آغوش می‌گرفتم. زن می‌خوابید اما من خوابی نداشتم. آرام طوری که تنِ از روح دور افتاده‌ی زن بیدار نشود در بیداری به دنبال روحم می‌گشتم. پیرمرد معنا، بلند بالاترین میوه و باقی ماجرا.  به گذشته فکر ‌می‌کردم، به داستان‌هایی که آدمی نمی‌خواند، می‌زیَد.

به سمت میز تحریری فرسوده می‌روم. دسته‌ کاغذ‌هایی را بر‌می‌دارم، درمیان سفیدی‌ آن‌ها داستانی مقدس نقش بسته، داستانی که هر کس می‌تواند او را زندگی کند. مردی در اولین سطور داستان میدود، چند صفحه بعد راه می‌رود. چند صفحه بعد خدا را لعنت می‌فرستد در حالی که به سینه می‌خزد.  خودش را به قمار‌خانه‌ای عجیب می‌رساند، در قمارخانه روی خودشان شرط می‌بندند، مرد نیمی از خودش را دستِ اول می‌بازد، چند خط بعد، دستِ بعد نیمی از زنی را می‌برد، چند صفحه بعد، نیم دیگرش و نیمه‌‌ی زن را باخته، در قمارخانه دری تعبیه کرده‌اند برای کسانی که تمام خودشان را می‌بازند. از آن در خارج می‌شود، درحالی که وجودی نیست، دیگر موجود نیست.

 


امروز بهش گفتم «ینی هیچی دوسم نداری؟» و تقریبا چندوقت یبار که حواسم از کار پرت می‌شه به در نگاه می‌کنم و انتظار می‌کشم. ننه‌م مشکوکه که کرونا گرفته باشه، من که می‌گم نگرفته‌، ولی خب خودش می‌ترسه و فضای ترس رو به خونه تحمیل کرده. ننم‌م داستانای زیادی داره، عجیب دوستش دارم و عجیب‌تر ازش دورم. تقصیر خودشم هست البته. ولی یه قدم نزدیک‌تر می‌شم که من ادبیات دوست‌داشتن رو هم استعدادی تو یادگیریش ندارم. بگذریم.

یه لحظه باز نگام افتاد به خودم تو آینه، یه مشوش رو دیدم، احساس می‌کنم خیلی ادبیات زندگی رو ایضا گم می‌کنیم. آدمایی که عجله‌دارن یا دورنماهاشون رو رو نمای بیرونیشون آویزون کردن رو یکی یه سیلی بزنم، نه که دلم خنک شه، که حس میکنم کمک کردم با اینکار بهشون. حتی می‌بینم آدما تو کتاب خوندن هم عجله دارن. بابا برنامت چیه؟ 
واضح‌تر بخوام بگم ما گاهی انقدر سودای رسیدن به قله رو داریم که از دامنه‌ها، از دشت‌ها، از هر فاکینگ چیزی که تو سطح و مسیر وجود داره غافلیم. اصن یه وقتایی آدم باید به قله‌هه نرسه، بشینه یه جا، فارغ از ارتفاع. این بیشتر یه سقلمه‌اس به خودم.


من اما هنوز منتظرم و ث.

(Artist : n/a)


دیروز و دیشب‌ها غمی که به کاروان تشنه‌لب و گرسنهی غمام اضافه شده بود، هم‌دوره‌ای های کامپیوتر بودن، اول تر اون دوستیم که درس از من یاد می‌گرفت ولی با سهمیه‌ای که شرط بسته بود نمیره رفت دانشگاه بهتر و کامپیوتر خوند، من موندم و البته دانشگاهی که یه لول پایین تر بود، اما این همه ماجرا نبود. افت تحصیلی که داشتم و تا مرز اخراج رفتنم و دوسالی از هم دوره ای هام عقب افتادم تا چند ماه پیش خیلی برام گرون بود که این دوره هم گذشت، تو گروه بچه‌ها راجع به Data clustering یکی رفرنس خواست، آقا ما رو میگی؟‌ می‌فهمم یکی یه‌چی بیشتر از من بلده تو اون ضمینه میشاشم به خودم، البته نشون دادم تو این مدت که میرسونم خودمو،  نه فورا ولی حتما. آقا منو میگی، wtf? Data clustering ? چیه؟‌ خصوصا اینکه اون از من جلو تر بود و خودم رو مقصر میدونستم که چرا مثلا دغدغه من باید چیزای دیگه باشه و اون مثلا الان رفته باشه Big Data رو شروع کرده باشه. بگذریم.

می‌خوام راجع به مفهومی توضیح بدم که سال‌های سال من رو اذیت کرده، و یقین دارم من رو آزار میده، و اونم «گنده‌ گوزی» عه، آره شاید اسمش زیاد زیبا نباشه، اما هم من به کار میبرمش، هم شما، هم هرچی آدم نوعی که تو جامعه می‌بینیم. تو یوتوب میری، می‌بینی این ولاگرا کلا قانون زندگیشون انگاه اینه اگه یه روز یه داستان گنده ول ندن اون روز امتیازش از بین رفته. تو کار میری می‌بینی. تو کف خیابون می‌ری، میبینی، من حتی میترسم تو قبرستون هم حجم صدای گوز لاشه‌ی این آدما هم خوابم رو کوفتم کنه. بگذریم. چند روز پیش باز رفتم سمت React، بعد همون هم‌دوره‌ای سهمیه‌ایم که بالا گفتم شنیدم ازش که داره تو فلان قبرستون ری‌اکت میزنه، آقا از اون روز من هی میزدم تو سر خودم که وای، آی من چقدر تو ری‌اکت ریدم، فلانی داره کار میکنه من هنوز یسری ابهام گنده دارم و اینا، تا امروز سر سوالی که ازش پرسیدم یه دمو از پروژه ای که داره میزنه تو شرکت نشونم داد، آقا من زمینو گاز گرفتم از مضحک بودن این پروژه و واقعا هر بار اینارو میبینم بیشتر پخته می‌شم تو تشخیص افرادی که حرف مفت میزنن و ایضا مدیریت روحیاتم وقتی اون حرف رو می‌شنوم، گرچه در بلند مدت خیلی کمک کرده که خودم رو بکشم بالا، همین افراد خُردی که جوری مدعی شدن که من تو خودم احساس کمبود کردم و خودم رو واقعا تا اون سطحی که اونا ادعا می‌کردن کشوندم بالا، اما خب اذیت شدم و کشیدم، برا همین میگم دیتا بهم نباید برسه. 
در پختگیم همین بس که چندین روز قبل قرنطینه دانشگاه بودم و داشتم تو سایت با سر و خودم تقریبا بازی می‌کردم که رنکِ یکِ همدوره ایم همون فردی که مدام خودم رو اذیت ‌می‌کنم که چرا من تو نرم افزاری کتاب میخونم که اون Developer شه ولی خودم محصولی به این سطح ندارم و اینا، اومد و با بهانه‌ی غر زدن یه رخی بیاد که انقد سرم شلوغه فلان گها رو میخورم،گفت و گفت، آره من الان داکر باید ارایه بدم، آره، شرکت فلان کارو خواسته، آره فلان فاکینگ شاخه‌ی هوش مصنوعی رو باید برم تحقیق کنم و این صحبتا، سر آخر که من هیمنطورباخنده تاییدش می‌کردم وقتی خواست بره دقیقا جملش این بود ‌«آره، انقد ذهنم به هم ریختس انگار دارم رو کلود راه میرم» و دقیقا این شاه‌جمله ای بود که دیگه نه بخاطر اینکه تو فلان استارتاپ برنامه نویسه اذیت کنم، نه بخاطر اینکه رنک یکه. چون نهایت اتفاقی که برای عرضه دارن انسان ها، حالا نمیدونم از رو کمبوده، از رو حرصه یا هرچی، با ضریب دادن بهش بیان می‌کنن. که خب جالب نیست دیگه. 
ولی سر آخر نمیدونم، آیا من نسبت به دسیبلِ گوزی که باید انسان‌ها بدن کالیبره نیستم، یا واقعا آدما زیاد از حد شلوغ می‌کنن، گرچه ترکیبی از این دوتاس میدونم.
اما من سنگرمو خالی نمی‌کنم،‌ تا حد خوبی همیشه خودم رو در حداقل سطح‌هایی که منطقی هست نگه میدارم. اینجور کمتر دیده ‌می‌شم، اما راحت تر زندگی میکنم. و اجازه میدم اگه گهی خاصی هستم که وم داره به فرد خاصی از مدیر گرفته تا دوست یا همکار ثابت بشه  Flow عه زندگی اون رو ثابت کنه، نه حرفی می‌زنم، نه شلوغش می‌کنم.

دست آخر از سفر کرده‌ی خودم تقاضا دارم دست از سفر بکشه که غربت خاک دامن سوز داره. 

 

پانویس اینکه یادم باشه من به آدمهای واقعا بزرگ که برخورد می‌کنم واقعا افتخار می‌کنم و بعضا جوری که مزاحم نباشم میچسبم بهشون اما خب این ادعا ها منزجر کنندس دیگه.

 


امروز خوندم آمریکا ۵۰ میلیارد دلار، امارات ۲۷ میلیارد دلار بودجه برای مقابله با کرونا آزاد کردند. یه ذره فکر کردم، یادم اومد یونیسف سال ۲۰۱۸ اعلام کرده‌بود که ۳.۱ میلیون کودک هرسال بخاطر فقرغذایی می‌میرن. یه حساب سرانگشتی مسخره، میگه می‌شد با ۲ میلیارد دلار یک سال ۳ میلیون کودک رو روزی دو وعده دبل‌چیز برگر مک‌دونالد داد(غذای مضحکیه، اما چون اینو قیمتشو میدونستم گفتم). 

من میدونم چقدر کرونا به اقتصاد ضربه زده و کلا مهمه که مهار بشه، اما یکی یه حرف جالبی زد، دلیل اینهمه اهمیت به کرونا اینه که پولدارها رو هم میتونه بکشه، پولدار منظورم چیز رویایی‌ای نیست‌ها، همین من و شما هم تو این دنیا پولدار حساب می‌شیم، اما الان که نگاه میکنم ۲ میلیارد دلار برای زنده موندن ۳ میلیون کودک تو سال اصلا عددی به حساب نمیاد. یکی باید بیاد بزنه رو شونم بگه پسر! کجای کاری؟ آهنربا هرچقدر که قطب مثبتش قوی تر باشه، به‌ناچار باید قطبی به همون‌اندازه قوی اونطرف داشته باشه. دست و پای بی‌خود نزن.

محاسبات من خیلی سرانگشتی و نادقیق بودن، اما صرفا می‌خواستم بگم در دنیای زیبامون و  در مختصات جذاب زندگیامون، فیلتر‌های مسخره‌ای روی گوشامون برای شنیدن حقیقت‌ها گذاشته شده، برای اینکه بی‌دغدغه تر و مَلوس تر زندگی کنیم :)


فرکانس شب‌هایی که اگه به پهنای صورت اشک نریزم امکان این‌که سکته کنم می‌ره، داره خیلی زیاد می‌شه. تا چند وقت پیش فکر می‌کردم این توهمه که خیال می‌کنم خنجری به پهلو خوابیده تو عمق بطن راستم و پهلو به پهلو می‌شه، فکر می‌کردم منشا این سوزش چیز دیگریه. دیگه چجور به آدم باس بگن میدونو خالی کن و آدم نخواد که خالی کنه؟ بابام می‌گفت صدام یزید کافر یک‌سری آٔدم‌های مهم رو که اعترافات مهمی داشتند و اعتراف نمی‌کردند رو اینجور شکنجه می کرد که میزد تا دم مرگ، بعد که طرف بی‌حس می‌شد نسبت به درد و شکنجه میبردش بهداری، خوب تا وقتی که سلامتش برگرده بهش می‌رسید و باز دوباره. حکایت اینجوره. رم می‌گه ادای بازنده‌ها رو درنیار، ادای کسایی که ترک شدن رو در نیار. رمِ قشنگ! من چجوری ببازم ولی تو موج موج هیاهوی آدم‌ها جوری از میدون برم بیرون که انگار برنده منم؟‌ برنده تویی. بنده تویی که با هیبت یه زن که بیل و آب دستشه میای،‌ من رو از تو لای خاطرات بیرون می‌کشی، صدام می‌کنی، جوری که وقتی عاشقم بودی صدام ‌میکردی، میگی دستای کسی جز تو فکر کردن نداره، تو ذهنِ بایرِ من شوق جوونه زدن می‌کاری اما خاک منو میزنی کنار، تو صورتِ بی‌ریشه من نگاه می‌کنی و با صدای آروم میگی که تو مشتت یه بذر دیگه داری.

گلایوتور بی‌شمشیر،‌ امن ترین جا براش همون کولوسئومه. من که گلادیاتور نبودم اصلا. این کولوسئوم چرا باید بشه مامن من؟‌
آدمای عاشق، هرچی‌قدر هم که خودشون رو باخته باشن، تو یه فضا به خودشون ایمان دارن؛ کیفیت دوست‌داشتن‌شون، کیفیت حل شدن تو امتداد وجود معشوق، هرچه او می‌خواهد، هرچه او باید باشد، هر کم وکیف که او می‌خواهد؛‌ آره، میدونم عشق محل مناقشه‌ی عقل‌مسلکان و عشق‌پیشه‌هاست، اما عاشق‌ها عموما خیلی صحیح و خیلی به‌جا به بخش بزرگی از محبتشون ایمان دارن. برای عاشق‌ها این ایمان ذاتیه، اما معشوق‌ها همیشه تو راهی باید قدم بذارن تا این ایمان رو کسب کنن.

دلم می‌خواد سرمو بذارم رو پای ننم بشینم براش گریه کنم، بگم آقا، بچت شمشیر نداره، سپر نداره، بگم بیا ببین کولوسئوم چطور محل نمایش قدرت هاست وقتی بچت دهنش اون گوشه س،‌ اما نمی‌شه. کسی از هزار فرسخیِ اقیانوسِ قلبی ناخدایِ کشتیِ شناور روی قلبم رو صدا می‌زنه، اما ناخدا چطور کشتی پاره‌پاره و به آب رفتش رو برای اون شرح بده. 

آی ناخدا


نمی‌دونم چه چیزی هست که باعث می‌شه آدم از جنگیدن دست بشوره. البته خیلیا شاید بگن این جنگیدنی که تو می‌گی فعل و رویکرد درستی در مقابل زندگی نیست که خب نظر محترمیه. صحبت جای دیگه‌ای هست. صحبت از جایی هست که اگه پیروزی‌ها موجودیتی دارند، قطعا ناکامی‌ها هم موجودند. پیروزی‌ها اگه قله‌های این زندگی باشند، ناکامی‌ها دره‌هان، قله فقط یه سطح کوچیکی رو در بر ‌میگیره اما دره‌ها از اولین لحظه‌هایی که کوهپایه رو پشت سر میذاری تو رو تهدید می‌کنن، جالب‌تر که دره‌ها حتی رو قله‌هم حضور دارن، حضوری به مراتب پررنگ تر. موفقیت‌ها نقطه‌هایی هستن که توسط چندین خط ناکامی دنبال می‌شن. تاحالا  کوه بالا رفتید؟‌ آره، کوه بالا رفتن جنگیدن داره، اون‌جایی که ماهیچه‌های پات توان انقباض و انبساط بیشتری نداره، اونجایی که قلبت هر چقدر هم که تند میزنه توان تامین کردن اکسیژنی که اعضای بدنت میخوان رو نداره، اونجا که سینه‌هات هر چقدر هم میدمن، نمیتونن حجمی از نفس که قلب میخواد رو تامین کنن، کلا سخته و تو تو این شرایط سخت دیگه دلت به حال توانت نمیسوزه، تو رو یالی هستی که اگه وایسی منجمد می‌شی، حتی خیلی اوقات قله‌ تا آخرین یال دیده نمی‌شه اما باید بتونی برای قله‌ای که نمیبینی بجنگی، باید بی توانیت رو بی‌توجه باشی. رم دیشب حرفایی بهم زد که کمی شکسته‌تر شدم.

میدونید، تو بعضی موقعیت‌ها دوست ندارم اون جنگنده باشم، دوست ندارم کسی من رو تو لباس جنگ ببینه،‌ دوست دارم به ضربان بیش از حد قلبم که میخواد از سینه بزنه بیرون توجه کنم و دلم به حالش بسوزه و وایسم تا یخ بزنم. آدمه دیگه، گاهی اوقات خیلی نفهمه، خیلی خیلی. 

به روح کوچیکِ خودم فکر می‌کنم،‌ به رم که دوست دارم این روح کوچیک مال اون باشه، نه این روح‌های گنده‌نما و مشمیز کننده. به قله‌هایی که پشت این قله‌است فکر می‌کنم و تصمیم میگیرم نگاه کنم به اتفاق‌ها، سعی کنم اون‌ها رو وارسی کنم، سعی کنم نگاهم رو از دره‌‌‌‌ها بم. به روح کوچیک و دستای حقیرتر و جیب‌های خالی‌ترم فکر کنم، به‌اینکه تو این نقطه ‌از جوونی بزرگترین هدیه‌ای هست که میتونم به رم بدم. به اینکه از اینجا به بعد زندگی بین یخ زدن و از پا ایستادن قلب، دومی رو انتخاب کنم. به اینکه به هر بهایی به دره‌‌‌ها نگاه نکنم. به اینکه زندگی اون چیزی نیست که خرد جمعی تک تک انسان‌ها بعد از چندین هزاره از زندگی به اون رسیده. به فرایند نرمالایز شده‌ای که آدم‌ها برای زندگی تصویر کردن پشت کنم، وجودی باشم که بر تمام این چرکینِ زیستن خط بکشه.


شادی عدم غم نیست، شادی کنار آمدن با غم است. دعوتی رسمی ‌است از غم که بیاید کنار ما زندگی کند، او را به دیگران معرفی کنیم و بگوییم دوستان این غم من، غم من، دوستانم. [پ] 

آدم‌ها فرار می‌کنند از غم، برایشان هیبتی ترسناک و افسرده کننده دارد. این غم راستگو ترین موجودیست که می تواند کنار ما زیست کند، آدم‌هایی که نمی‌خواهند و نمیتوانند جنگجویی اندوهگین باشند، تلاش می‌کنند جنگجویی مست باشند، جنگجویی لاشعور، انقدر در برابر ماهیت مهربان و زیبای رنج و اندوه شکننده‌اند و در عین حال نمیتوانند از آن فرار کنند که به بیراهه‌های شعور میزنند. مست شمشیر می‌زنند، گاهی حتی از این میدان فرار می‌کنند. 
تو می‌توانی چنگ به هر افیونی بزنی که غم را حس نکنی، هر چیز که فکرش را می‌کنی، خودت و یا با انسان‌های دیگر. تا اخر عمر یا نمی‌جنگی یا مست می‌جنگی، اختیار تماما با توست.

می‌توانی بگویی دنیا جای خوبی‌ست، راحت باش، بگو دنیا جای خوبی‌است و برای خوبی نجنگ، مست کن و از این خماری منزجر کننده‌ات لذت ببر، بله، در دنیای زیبایت ثلث انسان‌هایش خلا و آب ندارند، چه دنیای زیبایی! در دنیای زیبایت، با همین قدرت تفکری که تو داری انسان‌هایی همینگونه زیسته‌اند که بعد از هزاران نسل هنوز هیچ قدرتی برای هم‌زیستی ندارند.

اشتباه نکن، صحبت از افسردگی و از پا افتادن نمی‌زنم، اینجا، این سطحی که زیر این اتمسفر پاره‌پاره گستره شده، زیبا نیست، ولی میتواند بی‌نهایت زیبا باشد. تو میتوانی چشم‌هایت را ببندی و هیچ چیز نبینی،‌ بله، حق داری گستره‌ی وجودت به اندازه شانه‌هایت یا عرض تخت خوابت باشد، میتوانی چشم هایت را باز کنی و دنیا را ببینی و اگر خواستی برایش بجنگی، ایرادی ندارد، اشک بریز و بجنگ، اما بجنگ. سینه‌ات را به اندازه تمام زیبایی‌ها و زشتی‌ها پهن کن. تو قویتر از آنی که دوستی با رنج و غم تو را زمین بزند.


[پ] : دال دوست داشتن، حسین وحدانی


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

طب بازي آنلاين و هيجان انگيز Stephanie Justin _ ژلــوفن _ زندگی زیبا... مطالب پر بازدید اینترنت خرید و فروش رتبه های شرکت کوتول